معنیِ نازُک. محبوب نازکننده.



نمیدونم این حس مردن چرا دست از سرم برنمی‌داره. حس می‌کنم در روزگاری نه چندان دور خواهم مرد. فکر کردن بهش آزارم میده ولی ناراحت نمیشم، میتونم بخندم. خود اون مردن درد نداره، یعنی خب اگه مردن بی دردی باشه درد نداره ولی درد کشیدن بقیه از این مرگ غم انگیزه. انسان فراموشکاره ولی. امیدوارم زود فراموشم کنن. مثلا مامانم یادش بره دختری مثل من داشته:)) مضحکه ولی کاش میشد.

حالا ایشالا که نمیرم و از این نمردن استفاده کنم.

+ در عدم نالیدن.


دل تنگم و از دل‌تنگی اشک میریزم. وسط کتابخونه. چندین و چند شبه که خواب آشفته می‌بینم‌. نمیتونم. پر از غلطم و نیاز به تنهایی دادم.

کاش به مادرم نگفته بودم. کاش.

دلم میخواد ببینمت و بهت بگم مسئول اشتباهِ من تویی.

می‌ترسم اسیب برسونم به عین. میدونم چقدر دوستم داره‌. من نمیتونم اندازه ای که اون منو دوست داره دوستش داشته باشم. نمیتونم.


فردا تولدمه و این نمیخوام ترین تولد منه.

 انتظار تبریکی رو دارم که حکم مرگ رو داره برام. انتظار انتظار

میگم انتظار شبیه این گیفه‌ست. که پنجره بازه و پرده و درختا ت میخورن. باده. ترسناکه.

مچاله میشی تو خودت و پالتوت رو جمع میکنی تو بغلت. سرخیابون و ته خیابون رو نگاه میکنی. نورِ تیر چراغ برق میره رو مخت و خلوتی خیابون میترسوندت. کسی نیست. نخواهد بود.

انتظار انتظار انتظار

 

تلخ‌ه. روزهایی که میگذرن تلخ‌ن. و من تو این تلخی تنها نیستم.

دارم روزها رو برای عین هم تلخ می‌کنم.

و این منم. دخترِ غیرکولی که روزها رو برای آدم ها تلخ می‌کنه و اون‌ها رو تنها.

 

+ اشک‌م. کاش‌ها. "کسی نمیتونه تو رو اندازه من دوست داشته باشه" ها. 


در من شادی ای هست. شادی جستجوی هشتگ های لباسِ عروس. شادیِ جدی شدن. جدی بودن. در من شادیِ معشوقه بودن هست. شادی تعصب. شادی غیرت.

در من غمی هم هست. غم عظیم. ته دلم. از هر آنچه در دلم اطمینان داشتم و اطمینان بیهوده ای بود و تنها نتیجه‌اش شک به آینده و حال و هر آنچه هست بود.

شادی ای در تو هم هست. حس می‌کنم. می‌بینم. شادیِ آزادیِ از قید، بند، وابستگی، تعهد.

در من ترسی هم هست. مثل همیشه.

 

+ مستِ بی‌اندازه‌نوشَ‌م.


بابا تو چند مترمربع باغچه‌ی تو حیاط چند جور درخت کاشته.

امشب با هم یه نهال آلبالو کاشتیم. مراسم جالبی بود. اول باید گودال کند. اندازه‌ی ریشه‌ی نهال. بعد نهال رو از گلدونش جدا می‌کنی. میذاری تو گودال. خاک می‌ریزی و آب میدی که خاک جدید به قدیم وصل شه. تو همه‌ی این مراحلم باید بگی: "بسم‌الله" یا حداقل بابا اینطوری می‌گه. که درخته بگیره.

 

+ کاش زودتر آینده بیاد. بگذره این روزا. خدایا اندکی نسیان به من بده. اندکی بی‌حسی.

++ مونگه، حیدو (سین فرستاد گفت برا توعه، با یه اهنگ دو بار باید مرد؟ زار زد؟)


از لحاظ شعر حفظی با 28.

 

+ میگه خودتو آماده کن پاییز و زمستون غرفه بگیریم تو پاساژ پروانه. میگم پایه‌ی دست‌فروشی هم هستم. میگه: شت. یافتم پایه‌ی زندگیمو.

++ یهو یه چیز مضخرفی میره رو مخم.

مثلا چرا لباسم تو اون عروسی زشت بود؟! چرا اونیکی لباسم رو نپوشیدم؟ چرا اونکار رو کردم؟ چرا اون حرف رو زدم؟ چقدر حس خجالت تحمیل کردم احتمالا.

چرا اصلا با بابا دعوا کردم که برم عروسی؟ کاش نمی‌رفتم. کاش دعوا نمی‌کردم. لعنت به من.

+++ سین میگه یادته بهت اوریگامی دادم؟ میگم نه. ماهی‌م ماهی. میگه با کلی ذوق داده بودم. اون کتابه رو هم همین‌طور. عید دو سال پیش. کتابه رو یادمه. هیچ اوریگامی‌ای یادم نیست.

 


شاید هجده یا نوزده سالم بود (عدد ها چقدر مهم‌اند). فقط یک صحنه در ذهنم هست. روی آب شناور بودم، در دریا، رو به آسمان. صدای آدم‌ها می‌آمد ولی گنگ و دور بود. شنا بلد بودم ولی می‌ترسیدم (منِ همواره ترسو). می‌ترسیدم که خیلی دور شوم و دست کسی به من نرسد. از مردن می‌ترسیدم(من هیچ وقت از مردن نترسیدم) ولی یک جایی ته قلبم آرزو می‌کردم چشم که باز کردم هیچ‌کس نباشد. به اندازه‌ی کافی دور، به اندازه‌ی کافی تنها، به اندازه ی کافی پوچ.

چقدر الان هم دلم همین را‌ می‌خواهد. به اندازه‌ی کافی دور، به اندازه‌ی کافی تنها، به اندازه‌ی کافی پوچ. که چشم باز کنم و چیزی یادم نیاید. کجا هستم. کجا بودم. که هستم. چه کردم. چه شد. چه بود. چه هست. که چشم باز کنم و دست هیچ‌کس به من نرسد. که در پوچی دریا غرق شوم. که تا ابد فراموش شوم.

 

+ به خودم میگم اصلا مگه همه‌چیز با سوءتفاهم من شروع نشده بود؟ چنان شروعی را چنین پایانی درخور.

++ تک درخت‌ ندیده از دنیا می‌رم.

+++ میگه هر وقت خواستی برگردی برگرد. حتی اگه کس دیگه‌ای پیش من بود. کاش میتونستم شیفت دیلیت کنم خودمو.

++++ میخواستم میدون راه آهن تا تجریش رو پیاده برم این بهار. دقیقا همینجای بهار. اینجاش که هوا اینه. سبزی درختا اینه. شکوفه روی درخت ها هست و نیست. یه سال دیگه باید صبر کنم؟

+++++ 28 میگه انسان‌ها ممکنه اشتباه باشن ولی باور ها هرگز. میگه باورها رو باید نوشت توی یه دفتر. انسان هایی که تو اون باور ها جا نمیشن ارزش بودن ندارن. ولی مهندس میگه آدم به یه جایی میرسه که همه‌ی باورهاش تغییر کردن. من نگاه ۲۸ رو بیشتر دوست دارم.

++++++ اشتباه ها کرده‌ام که مپرس. مدیون خودمم.

 


 

دریافت
حجم: 7.15 مگابایت

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
 
محمدعلی بهمنی


امروز صبح اردوی عید بودیم. نمیدونم حالمون خوب بود یا نه‌. بود به گمانم. البته گمان های من قابل اعتماد نیستند. حسادت هم کردم به گمانم. ولی زیبا بودم. حس‌هایم زیبا بودند. سیگار هم بود.

ف و الف تازه آمده بودند. از خانه‌شان. حرف های جدی زده بودند‌. بچه‌ها و محبت هایشان. به زهرا لگاریتم یاد دادم و گفت: تو خیلی خوبی. ندا و احمد و شوخی و خنده. احمد جدی جدی می‌گفت: "مهندس شما الگوی من هستی. من همیشه به حرف های شما اعتماد دارم. یه سوال دارم ازتون." همه جدی منتظر بودیم. مهندس گفت: "لطف داری. ممنونم. حتما. بگو." گفت:" اگه شما جای من بودین کدوم یکی از این دخترا رو انتخاب می‌کردین؟" :)))))) بارون بارید و احمد رو به زور بردیم زیر بارون. چون میترسید موهاش خراب شه:))). به اون دختره هم حسادت کردم.

 

 

+ وی با تمام اشتباهات ، خوبِ خوب بود. خوبِ واقعی. اشتباهاتِ مخرب من.

++ مبتونم برای "شاعر زباله ها" زار بزنم. و می‌زنم.

+++ من مامانم رو زیاد اذیت کردم تا حالا. قریب به ۳ سال هست که کم پیش اومده اجازه بگیرم. انجام دادم کار رو و گفتم همینه که هست. با دروغ و راست. یا دعوا کردم برای اجازه گرفتن. عادت شده در من انگار. میگم اجازه بدین یا ندین بعد از این داستانا تو هر موقعیتی می‌رم سفر.

++++ سین میگه میخواد جیپ بخره برا سفر رفتن. میگه مارلبرو بخریم بریم بلوار بکشیم. 


با یه اپ جدید اشنا شدم. می‌تونی توش با ادم های مختلف از همه‌ جای دنیا مچ بشی و مکالمه کنی.

با دو تا مکزیکی دوست شدم. یکیش گفت یه خوک درون دارم‌. غذاهای مملکتتونو معرفی کن بهم. یه چندتایی گفتم و گفتم نوبت توعه. گفت یه غذا دارن که اسمش tacos عه. در واقع یه کتگوری از غذاهاست. Taco de suadero که در واقع beef tenderolin ه. و غیره. یه غذایی دارن که اسمش mole ه. ظاهرش کپی فسنجون‌ه ولی توش شکلات داره! و خیلی چیزای دیگه.

با یه ترک و دو تا ایرانی هم حرف زدم. با هر دو ایرانی دعوا کردم. جفتشون بیمار بودن. کاش اینجا به دنبا نیومده بودم. در برآیند به نظرم کصافط همه جای دنیا یه شکل‌ه. یعنی الگوی رذالت و پستی تکرار شونده در مکان و زمان‌ه. که در نهایت تجربه رو می‌سازه. الگوی فضیلت متفاوته ولی انگار. استاد مشاور دانشگاه قبلی و 28  شاید تنها آدم‌های با حداقل رذالت ممکن هستن در طول زندگی من. 

 

+ گفت: انگار شاهزاده‌ست. دارن دست‌بوسی‌ش رو می‌کنن.

++ خدایا در این برهه‌ی بی اعتمادبنفسی یه غریبه باید بیاد بگه زشت و فقیری؟ ممنانم.

+++ حالت تهوع دارم. شدید و عمیق.

++++ با آدم های مختلف حرف می‌زنم. جمله‌ی بعدی: "نشنیده بگیر"ه. کاش حرف نزنم. منِ حرف‌نزن قشنگ‌تر بود که.

+++++ پ اینا جدی شدن. یادم میاد یه بار بلاک‌ش کرده بود. روزها. پیش خودم فکر می‌کردم چجوری می‌تونه؟ چه خوب که من نمی‌تونم. رمز در همون تونستن بود. تونستنِ نخواستن. پیشش رو تخت خوابیدن و "ولی اگه ما جدا بشیم هم باید بتونیم به زندگیمون ادامه بدیم." گفتن. 

نه "تو شاید بدون من بتونی، من بدون تو می‌میرم." گفتن.به یقین همین‌ه. کلوبی نبودن که به سادگی بشه عضوش شد. کلوبی که دیگه هرگز هر موجودی رو به عضویت نمی‌پذیره.

 


همه چیز از اون ضربه‌ی عمیق و ناگهانی شروع شد. یا در واقع خراب شد.از اون اشک ها. از اون اتفاق. راجع به این شکی نیست. دلیل شاید اون نباشه ولی خرابی از اونجا شروع شد. به قطع. چرا؟ شاید اون اشک‌ها غلط های من بودن. بعد هم پروژه برداشتنِ عمیق و شدید، بی وقتیِ شاید خودخواسته، آزمون، دانشگاه و غیره.

چرا دنبال دلیل و مرورم؟ نمیدونم. شاید چون یکبار برای همیشه خودم رو ببخشم.

+ دلم میخواد برم جلوی دانشکده پایین و گل بکنم و بزنم روی نامه‌م. یه عالمه هم بذارم لای دفترم که خشک شه. که پاییز و زمستون بذارم توی پاکت نامه.

++ همه چیز خوب بود و نبود.

+++ هنوزم باورم نمیشه که گفت : "قبول"


زنگ زدم به مشاور میگه خب چه درسی میگیری؟ میگم دارم شبیه مامانم میشم. ولی با حرفاش به این نتیجه رسیدم که شبیه مامانم بودم. پذیرش آدم‌ها برای من سخت بوده. میگه درس بگیر. باشه.

حالا میخوام زنگ بزنم به‌ش بگم من حسودم چیکار باید بکنم؟ بگم رو آدم‌ها حساس‌م. بگم وقتی فکر می‌کنن یکی دیگه از من بهتره (که چه حاشا کنم که بهتره) حسودی می‌کنم. وقتی فکر میکنم باحال نیستم حسادت می‌کنم. (خود باحال‌پندار های عن) به عالم و آدم حسودی می‌کنم. به اون دختره و اونیکی و اونیکی حسودی می‌کنم. حتی به اون پسره. ولی من آدم حسودی نبودما. چه بر سرم اومد؟ شایدم بودم و نمی‌دونستم‌. نمیدونم‌.

 

+ 28 جان. عشق جدیدم. تو انقدر خوبی که نمیتونم بهت حسودی کنم‌. مهربون.

++ حسنات گفت: دوستت دارم. تا حالا به هم نگفته بودیم دوستت دارم. عجیب، جالب و دوستت دارم و دلتنگتم ترین جملاتِ ممکن بود.

+++ کمالی ترین عشق همون عشقِ مرد رنگین‌کمانی صالح علاءه. قول می‌دم بگردم دنبال اون عشق‌ه.

 


انگار همه‌ی هم زمانی ها باید یهو اتفاق می‌افتادن.

لعنت به توئیتر. لعنت به من.

از دل من چه کسی نقش تو را خواهد شست؟  Why I like to be alone؟ هر چه کرده به در بسته خورده؟ فقط هر روز بیشتر ترسیده؟ از ویرگول خوشم اومده؟ "بدم نمیاد یه غلطی توش بکنم؟" بدم نمیاد؟ چقدر بدم اومد اون موقع از این حرف ها. چقدر برخورد بهم. خ گفت کودک درون‌ه. لعنت به کودکی که من فکر می‌کردم بالغ باشه.

کاش می‌رفتم می‌گفتم چقدر بهم برخورده همه چیز. چقدر عصبانی بودم. شاید حل می‌شد همون موقع. چرا منتظر بودم که: این طوری نمیشه تموم کرد. با یا علی شروع کردیم باید با یاعلی تموم کنیم. باید ببینیم و حرف بزنیم. مگه دفعه پیش من اینا رو نگفتم؟ شایدم اشتباه کردم که گفتم. شایدم درستش همین بود. واضح بود دوست داشته نشدن. انتظارِ چی؟ مگه ماه ها نبود شنیدن این حرف ها؟ پذیرفتنش همواره سخت بوده. و باید بک جایی می‌پذیرفتم. باید خرده تکه های آخر رو دور بریزم. باید نسیان بیاد. نسیان که نه. من با معشوق خیالی‌م عاشقی خواهم کرد. شبیه کیارستمی. می‌تونی هر چی میخوای بهش بگی. بدون ترسیدن. میتونی هر چی میخوای ازش بشنوی. بدون ترسیدن. قرار هم میذارم باهاش. دیر هم میرسم احتمالا سر قرار. لاته و باتر اسکاچ هم سفارش میدم. بعد اون خیابون رو میرم پایین. صنایع دسنی رو می‌بینم. شایدم برم برسم به اون پارکه.  یادم بیاد که غزل مولانا می‌خونیم. و ناراحت می‌شی که کتاب رو جمع می‌کنم. (چقدر ناراحت می‌شدم و می‌شدی.) بعد برمی‌گردم به اونیکی پارکه. که صندلی هاش تاب میخورن. میشینم و تاب میخورم. 

و تامام.

دیگه ناله هامو این‌جا نمی‌نویسم.

دیگه ارزشی نداره زدن این حرف‌ها.

حسرت‌ه.

ولی تامام‌ه.

که کاش نبود.

سخت بوده و هست ولی من ازش قوی‌ترم. قوی‌تر هم خواهم شد.

 

+کلا به نظرم وجود ندارد موجوی که ضعف های شما رو نبینه و شما رو مقایسه نکنه. کافیه شما به A بگین که تو ضعف نداری. یا ضعف هاش رو نبینین یا اون حس کنه از شما قوی تره و شما پر از ضعف، اشتباه، کمبود یا وابستگی و نیاز هستین. همه چیز تامامه. بعد از این هیچ کس رو انقدر به نزدیکی ها راه نمیدم. هیچ کس محرم من نخواهد بود. 

++ همواره می‌تونستم بی‌رحم تر باشم. در طول زندگیم. نسبت به خودم و دیگران. کاش بودم. شایدم خواهم بود بعد از این. سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنابت.

+++ فال می‌گیرم. میگه : درخت دوستی بنشان که فلان. حافظ از همون شبی که فال گرفتم و حرف های قشنگ زد رد داده.

4+ خ میگه تو خودخواهی. راست میگه. مثل هر آدم دیگه‌ای. من دوستش ندارم ولی. درستش می‌کنم.

5+ واقعیت اینه که چقدر ندیدم و تنها گذاشتم. ولی اینم واقعیت‌ه که چقدر دیده نشدم و تنها موندم.

6+ واقعیت اینه که اگه X نبود اصولا چیزی خراب نمی‌شد احتمالا. از اول هم دل‌گیری ها، ناراحتی ها و بد اومدن ها از اون شروع شد. همون بهتر که بود پس.

7+ حسنات میگه شاید برگردوننشون. ته دلم خوشحال میشم. می‌پرسم که خوشحاله یا ناراحت؟ که یه وقت خوشحال نباشم و اون ناراحت باشه. بهش میگم ولی لمباردی آلوده‌تر از تهران‌ه. میگه ولی فرودگاه آلوده‌تره. اه به این بدزمانی. اگه یه هفته عقب می‌افتاد نمیرفت اصلا.

8+ 28 پادکست پاکت ضبط می‌کنه. جذاب ترین آدمِ حالِ حاضر.

9+ حس های خودم رو دوستش دارم و خواهم داشت.

10+ حس دستمال کاغذی مچاله، گوشه‌ی یه خیابون.


اول پستونکه، بعد به سختی میگی بابا و ماما، بعد ذوق داری برای کوله‌پشتی جدیدت و نوشتن حروف الفبا، رقابت تو مدرسه، اول و دوم و آخر شدن، آزمون دادن و قبول شدن یا نشدن،  لذت برد یا پذیرش باخت، دوباره تصمیم گرفتن، وفق دادن خود با محیط جدید، شیطنت، سر و گوش جنبیدن، اشتباه کردن ، بزرگ شدن، عاشقی، اومدن آدمِ درست، ازدواج، یکدلی، یکی شدن، تصمیم برای آینده، کار کردن، پول درآوردن، زندگی ساختن، سفر رفتن، زندگی خریدن و ساختن، تصمیم برای بچه داشتن یا نداشتن و . آخرشم که مردن.

هر چیزی که باعث بشه یکی از این مراحل تمام و کمال و درست و منطقی طی نشه، بعدا جای خالیش خودش رو نشون میده. بعدا یه جایی از زندگی میخوای برگردی و از اونجایی که جا موندی ادامه بدی.

 

 

+ چقدر حضور مشاور و حرف زدن باهاش آرومم می‌کنه. یعنی آروم که نه. آشوبم می‌کنه. چشمم رو باز می‌کنه و وقتی حقیقت ها رو می‌بینم و آشفته می‌شم از شدت کوری و اشتباهات خودم، کم کم می‌پذیرمش، تبدیل‌ش می‌کنم به تصمیمات و تغییرات، به آینده، به منِ درست‌تر، منِ کامل‌تر. اون وقت آروم تر می‌شم. 

داره راجع به ابعادِ پذیرش حرف می‌زنه. می‌گه انقدر گسترده‌ست که میشه حتی واقعه‌ی x رو پذیرفت. واقعه‌ی x  به نظرم غیرقابل پذیرشه. می‌فهمم باید پذیرفت‌ش. یعنی می‌دونی؟ میگه باید پذیرفت. تا طرف مقابل اشتباه کنه. میگه فرض کن اتفاق x می‌افتاد. چی می‌شد؟ میگم A میشد. میگه خب یه احتمال اینه. دیگه چی ‌ممکن بود بشه؟ میگم خب ممکن هم بود B بشه. (B احتمال منفی و A مثبته) میگه خب اگه B می‌شد؟ میگم می‌فهمیدم آدم من نیست. میگه آفرین. من از این بیشتر می‌ترسم. که کسی که پیشمه آدم من نباشه. چون ممکنه این عدم پذیرش، این واقعیت رو عقب بندازه ولی در حقیقتش تغییری ایجاد نمی‌کنه. پس چه بهتر زودتر بفهمم. راست می‌گه. میگه در این‌صورت تو بودی که اون جمله رو می‌گفتی. نه اون. میگم خب مجبور نبود این رفتار رو بکنه. میگه خب شاید دیگه براش مهم نیست ناراحتت کنه. هممم. 

 

++ میتونم سال‌ها اشک بریزم.

+++ میگم یه دل‌تنگی ای هست که مخصوص این وقت های شبه. اگه خوش شانس باشی،  سر شب خوابت برده. ولی اگه نبره. امان اگه نبره.

 نمیدونم دقیقا چجوریه. ولی می‌گردی ببینی می‌تونی عکس پاک نشده‌ای پیدا کنی یا نه؟ ببینی خاطره ای هست که از دستت در رفته باشه و پاکش نکرده باشی؟ پیدا کنی اون عکس رو. نگاه کنی اون انتظار رو. انتظار روی صندلی. روی یه صندلی توی منیریه.

نه شبیه بغض‌ه، نه زار زدن. فقط چند تا قطره اشکِ آرومه که خودش مسیر خودش رو پیدا می‌کنه. فقط همین.

++++ آخرِِ اون روزِِ قشنگِ توی عکس، من پله برقی های مترو رو رفتم پایین.چهار راه ولیعصر. برگشتم و نگاه کردم. گوشی‌ به دست بود و در حالِ احتمالا اسنپ گرفتن. بعدا بهم گفت تا آخر پله ها رفتنت رو نگاه کردم. اصلا انتظار نگاه نداشتم که. هیچ وقت نگفتم که اونروز چقدر شک کردم به خیلی از احساساتِ تویِ حرف‌ها. به حرف‌ها. کاش صادق‌تر بودیم و بودم.

5+  آره من واقعا حق می‌دم به دوست نداشتنِ من.

6+ بابا میگه کی میخوای صدای سازت رو دربیاری؟ وقت گل نی پدرم.

7+ شروع زمستون برای من پر بود از تنهایی. از نفرت. از من کی‌ام؟ از زاری. از مطلقِ تنهایی. از امتحان و استرس درس‌ها. کاش هیچ‌وقت و هرگز با عین درد و دل نمی‌کردم. اشتباه دوم. و حالا چقدر شروع بهار شبیه شروع زمستون بود. شایدم هر روز و هر لحظه همواره این بوده و خواهد بود! شایدم لحظه هایی که این شکلی نیستن واقعی نیستن! شاید توهم و خواب شیرینی‌ه که کاش هرگز از چنین توهمی بیدار نمی‌شدم.

 


امروز صبح اردوی عید بودیم. نمیدانم حالمان خوب بود یا نه‌. بود به گمانم. البته گمان های من قابل اعتماد نیستند. حسادت هم کردم به گمانم. ولی زیبا بودم. حس‌هایم زیبا بودند. سیگار هم بود.

ف و الف تازه آمده بودند. از خانه‌شان. حرف های جدی زده بودند‌. بچه‌ها و محبت هایشان. به زهرا لگاریتم یاد دادم و گفت: تو خیلی خوبی. ندا و احمد و شوخی و خنده. احمد جدی جدی می‌گفت: "مهندس شما الگوی من هستی. من همیشه به حرف های شما اعتماد دارم. یه سوال دارم ازتون." همه جدی منتظر بودیم. مهندس گفت: "لطف داری. ممنونم. حتما. بگو." گفت:" اگه شما جای من بودین کدوم یکی از این دخترا رو انتخاب می‌کردین؟" :)))))) بارون بارید و احمد رو به زور بردیم زیر بارون. چون میترسید موهاش خراب شه:))). به اون دختره هم حسادت کردم.

 

 

+ وی با تمام اشتباهات ، خوبِ خوب بود. خوبِ واقعی. اشتباهاتِ مخرب من.

++ مبتونم برای "شاعر زباله ها" زار بزنم. و می‌زنم.

+++ من مامانم رو زیاد اذیت کردم تا حالا. قریب به ۳ سال هست که کم پیش اومده اجازه بگیرم. انجام دادم کار رو و گفتم همینه که هست. با دروغ و راست. یا دعوا کردم برای اجازه گرفتن. عادت شده در من انگار. میگم اجازه بدین یا ندین بعد از این داستانا تو هر موقعیتی می‌رم سفر.

++++ سین میگه میخواد جیپ بخره برا سفر رفتن. میگه مارلبرو بخریم بریم بلوار بکشیم. 


هنوز برای موضوع حسادت پاسخ دقیقی دریافت نکردم. خ می‌گفت کنکاش نباید کرد. من کنکاش نمی‌کنم. ولی دیدن هست به هر حال. شنیدن. می‌گفت آدم ها رسالت های متفاوتی دارند وبه اندازه‌ی رسالتشان داشته دارند. می‌فهمم ولی راه حل نیست. پاسخ خودم اینه: حال آدم با خودش خوب بودن و به اندازه‌ی کافی برای خود خوب بودن و تلاش برای خوب تر بودن برای خود. و یه چیز مهم تر: در موقعیت مقایسه قرار نگرفتن و خود را از این موقعیت ها دور کردن.

 

+ البته خ میگه در حسادت بدخواهی برای طرف مقابل هم هست. من هیچ وقت انقدر بدذات نبوده‌ام. میگه این اسمش غبطه‌ست. هر چی که هست، خیلی هم فرقی نداره.

++ نسترن رو دوست دارم و به نقاشی های غبطه می‌خورم. 

+++ چقدر "وضعیت سفید" خوبه. دارم عاشق شخصیت یونس غزالی می‌شم. نسترن میگه چند بار تو زیرگذر مترو دیدتش قبلا :)))

 


چقدر متمرکز شدن رو ضعف ها خاکستری‌ه. هر چقدر که خوش‌بین و مثبت و آخ‌جون قراره یه آدمی بشم که فلان ضعف رو نداره، همون قدر هم زودتر زمان بگذره و آدمی بشم که فلان ضعف رو نداره میشی. تاب گذر زمان رو نداری. تاب این وسط ها رو نداری. اول x رو برطرف می‌کنم بعد y. بعد z رو میخرم بعد فلان می‌کنم. و دوری از همه‌شون و خسته میشی. بدتر از این ها ضعف هاییه که نیاز به تلاش نداره. نیاز به گذر زمان داره. اونوقته که زمان نمیگذره.

 

 

+چقدر آروم شدم ناگهان.

++د کتره مسیج داده که برات دندون نگه داشتم. یاد گذشته میفتم.بدبخت فقط دعوتم کرد کافه برای صحبت کردن چقدر بی ادبانه برخورد کردم. برخوردی که دیگه بهم مسیج نده. خ میگفت این روش اشتباهه. من فکر میکردم درست بود ولی گویا نبوده. -_- (آیا در همه‌ی موقعیت ها به یک اندازه روشنفکر هستیم؟ اگه آره که ایولا)

+++ دلم میخواد یه اکیپ باحال، مهربون، رفیق و همدل داشته باشم. از همه لحاظ راحت با هم. سعی میکنم داشته باشم.

++++ بساطِ دستفروشی چهارنفره شده و هزار و یک تا ایده هست براش. به نظرم زده به سرمون و منطقی نیست. اونا اینترن‌ن از این ترم و من ورود به کلینیک. با کدوم وقت؟ البته ۲۸ به طرز عجیبی برای همه‌چیز وقت داره-_-


تلفیق دل‌تنگی و تنهایی و تو خونه‌ موندن می‌تونه منی از من بسازه که نمی‌شناسمش.

اگه می‌تونستم بک بزنم هیچ مسیجِ شناس و ناشناسی نمی‌دادم. نقطه.

 

+خدایا دوستش داشتم و دارم. ولی نه این شکلی.

++ مهندس همیشه میگه هر اتفاقی که میفته بهترین اتفاق ممکنه. همین‌طوره.


واقعیت اینه که قبح بعضی حرف ها و کارها رو نباید ریخت. وقتی ریخت دیگه جمع شدنی نیست و آنچه قبحش ریخته اتفاق خواهد افتاد.

 

+ آدم از هر چی بترسه سرش میاد. [کلیشه] مثلا من همواره در طول زندگیم از وابستگی می‌ترسیدم و فکر می‌کردم که وابستگی شکل بدی از هر رابطه‌ایه ولی متاسفانه الان می‌بینم که خودم بنده‌ی وابستگی بوده‌ام و هستم. وابستگی به مادر مثلا. به عشق پدر مثلا. به وجود دوستان. به اینترنت و هزار و یک چیز دیگه. من حتی به خ هم وابسته شدم و نیاز دارم هر دو روز در میون باهاش حرف بزنم و نمی‌تونم. باید خود را از این رذالت رهانید.

++ لیلا اینترن‌ شده و از امروز رفته خوابگاه، از فردام کشیک بیمارستان. تا یه ماه هم دوری از خونه. کم مونده اشک بریزه. میگم دلم برا امیرآباد تنگ شده. میگه فردا برات فیلم میگیرم. چقدر خوبه که میتونه مفید باشه. هرچند خودش میگه: کاش واقعا مفید بودیم.

+++ امیر رفته برا شیرین لاک قرمز خریده :((((( قلبم قلبم.

++++ گیف‌ه. هر شب.


دل‌گیریِ امروز و امشب خیلی عجیب بود. از تو دماغ داشت بیرون می‌زد انگار. مثل امیرِ وضعیت سفید که چشماش رو برق زده و بسته و زیر اون باند بی تاب‌ه.

مطلقِ تنهایی. دل گرفتگی. خستگی. اضطراب. منفی نگری. رویا پردازی. کاغذرنگی ها رو تیکه پاره کردن. دونه دونه به هم وصل کردن. حوصله سر رفتن و ولش کن گفتن، ناخن های رنگ و رو رفته. کوتاه. بد فرم. اصطراب دانشگاه و درس ها. همه چیز روی هم.

 

+ آینده قشنگه.

++ می‌خوام مغزمو خاموش روشن و ریست کنم.

+++ این دختره خیلی پول پرسته‌. بنده‌ی پول و لاکچری بازی‌ه. خیلیاشم فیک‌ه. ولی همه‌ی آدم ها در کنه خودشون این رذالت رو دارن. از آدم های ثرتمند خوش اومدن و سعی در ادای اونها رو درآوردن. شایدم رذالت نیست و فقط بستگی داره که تو کدوم موضع باشی که چجوری به قضیه نگاه کنی.

++++ خیلی قشنگه‌ها. ولی زجر داره. خ میگه تو آدمِ تنها بودن نیستی.

 


پنجره رو باز می‌کنم. صدای گنجشک میاد. زمین خیسه. یه کم بوی سیگار میاد. مردِ همسایه بغلی آخرین پک رو میزنه و سیگارو پرت می‌کنه بیرون. آخرین فوت. کله‌مو میارم تو تر که نبینه منو. هوا -به جز این بوی سیگار- خیلی خوبه. حسرت پیاده روی تو این هوا برای این بهار تو دلم می‌مونه. شاید سخت‌ترین بهارِ تا به امروزِ عمرم. همین چند تا درختِ کچلِ توی کوچه هم ازون سبز قشنگ های اول بهار دارن. سبزِ روشن. لابد اون خیابونه الان چقدر قشنگه. و اون پارکه. خوشحالم که چیزی از طوفان یا شبهِ طوفان نفهمیدم. همه‌ی شب رو یکی تو گوشم حرف می‌زد. یا امیر. یا اونیکه میگفت: آواز اُمدا بُمُن بُمُن. یا یکی دیگه. چه فرقی می‌کنه؟ مدام به تمام کیفیت هایی که ندارم و دوست داشتم که می‌داشتم فکر می‌کنم. (کاش داشتم) و به کیفیت هایی که دارم. (خود را دوست داشتن) به تمام خاطرات خوب فکر می‌کنم. به همه‌ی اتفاقات خوب. به همه‌ی دلگرمی‌ها. به همه‌ی بودن‌ها. این وقت های صبح من از همه چیز مطمینم. به درست بودن. به خیال و وهم و غلط نبودن. به همه چیز. این وقت های صبح معشوقم. لذت معشوقگی رو می‌چِشَم. این وقت های صبح همه چیز قطعیه. بی هیچ شکی. شکر که همه‌ی این حس ها رو تجربه کردم.

 

+درست یا غلط؟ اصلا مگه درست و غلط داره؟ 

++ به دوک میگم: کلا من به آدم های محافظه‌کار نمی‌تونم اعتماد کنم. احتمالا اگه آدم محافظه کار نباشه یه چیزایی رو از دست بده. ولی برای من اون از دست دادن قشنگه. میگه: بی‌پروا بودن رو مقابل محافظه‌کاری میدونی؟ میگم:نه، خود‌بودن‌ه. یکی بودنِ ظاهر و باطن. محافظه‌کاری همینه.  پنهان کردن بخشی از خود. نه اینکه همه همه‌چیز رو بفهمن. ولی این آدما معمولا ظاهر و باطن دور از هم دارن. و بعد هایی از خودشون رو به آدم ها نشون میدن که شاید با هم هم‌پوشانی نداشته باشن. به خاطر همین معمولا هرکسی این آدم ها رو یه جور میشناسه. یکی فلان. یکی بهمان. که شاید در واقع هیچ کدوم از اون ها هم نباشه. یا شاید جفتشون باشه. من چقدر محافظه کارم؟ نمیدونم.

+++ قبلا 28 گفته بود که قسمت یکی مونده به آخر رو با دستمال کاغذی ببین. ولی من بدون دستمال زار زدم.

4+ آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم.

 


از هجوم این فکر ها حالت تهوع می‌گیرم. خیلی وقت ها ازش ترسیدم. شاید بار اولش تو ماشین پیش برادر بود. گفتم اگه واقعیتِ اون آدم این نباشه چی؟ امروز بیشتر از همیشه می‌ترسم. از اون آدم، و از همه‌ی آدم‌ها.

 

+دل‌تنگیِ الان برا کیه؟

++ دل تنگیِ چند ماه پیش برا کی بود؟

+++ اردیبهشتِ96؟ چقدر عجیب. حسِ الانِ من برای اون. اونموقع. غزیبانه عاشق بودن. "با عشق تو در خاک نهان خواهم شد، با مهر تو سر زخاک برخواهم کرد" ها.

4+ چرا دروغ پس؟ چرا "تا حالا به کسی نگفتم دوستت دارم"ها؟ اولین ابر پاییز و بارون پاییز و حال ما هم خوبه و توام باور کن؟ خلاصه همون دمت گرم خومون.

5+ چقدر موقعیت‌مون با عین مشابهِ موقعیت پیشین خودمه به طور عکس. و چقدر دلم برای خودم می‌سوزه. چون دلم برای عین می‌سوزه. انگار اومد تو زندگی من که حرف هایی رو بشنوم و چیزهایی رو تجربه کنم که مو به مو همون‌ه. و این طوری بفهمم واقعیت از روبرو چه شکلی بوده. و این خیلی سخته. وهم.

6+ مثل ابر بهار اشک ریختن. ذره ذره‌ی این حس ها رو اشک می‌کنم که ذره ذره تموم شه. ولی میشه؟

7+ همون دمت گرم خودمون. 

8+ من همیشه شک داشتم. نه اینکه من آدم شکاکی باشم. ولی از امنیتِ نداشته، از اطمینان نداشتن، از علامت سوال هایی که الان می‌فهمم بیراه نبودن، همیشه شک توی دلم بود. فقط لحظه های اشک ریختن مطمین بودم. چون این واقعی ترین و "نمیتونه فیک باشه" ترین حالت آدم هاست.

9+ تو روزانه های پارسال روزی که رفته بودیم خونه‌ی مهندس هم هست. اوج مستی و بدحالی. نوشتم: "فرداش بهم گفتی اغراق بود. ولی من اون هق هق رو یادم نمیره. گفتی نری ها! نرو. تنهام نذار. می‌میرم. اگه تو باشی نمیرم. "تو" باشی نمیرم. اگه رویا باشیم، که بودیم و بافتیم، نمیرم. قول میدم." عینِ اینا رو نوشتم. چرا دروغ؟ نوشتم یادم نمیره ولی اگه ننوشته بودم یادم نبود. می‌دونی؟ من الان شک دارم که حتی مخاطبِ این حالِ مستی من بودم؟ یا عشقی دیرین و غریبانه در قلب؟ مستی و راستی. یا حتی یادم هست بی‌تابیِ توی خواب رو. یه بار، یه روز، قرن ها پبش. گفتم: "چی شده؟ بیدار شو." نیمه‌بیدار شد. توضیح کاملی نداد. گفت ترسیده از نبودن. خواب آشفته؟ شبیه خواب های آشفته‌ی من؟ چقدر ساده و کودکانه باور کردم. حق وی را بود. اغراق بود. کاش می‌دونستم.

10+ کاش روزانه هام رو بیشتر می‌نوشتم.

8+ خواهشمندم اندکی بی‌حسی خدایا. اندکی بیشتر از اندکی.


ای بابا، هی میم میاد جلو چشمم. دروغ ها درباره‌ش. و دروغ‌های دیگر. و شک می‌کنم. نکنه صنم واقعی اون بوده؟ اوکیه ها. ولی الان نباید اینو می‌فهمیدم. واقعی‌ترین واقعیِ اون وقتی بود که فکر می‌کرد من میم‌م. مرور مجدد مکالمه‌ها.

چقدر زخمی‌م.

خودمو جمع و جور می‌کنم.

 


همه‌ی حرف های قشنگی که می‌زنم برای من دو بعد داره‌. یه بُعدِ قشنگ داره. چون اون حس برای من قشنگه. ابرازش هم. یه بُعد زشت هم داره. منو یاد موقعیت خودم و عین می‌ندازه. ولی برعکس. و خیلی زشته اونجا‌. وقتی به این که ممکنه ه در اون رابطه در موقعیت من در اینکه رابطه باشه و همون شکلی نگاه کنه دلم میخواد هیچ حرف قشنگی نزنم. رها کنم برم. خاک کنم. یا اصلا هیچ بشه ناگاه. ولی یه حسی بهم میگه فرق داره.

+ میتونم یه روز یکی دیگه رو واقعا دوست بدارم؟

++ کاش در گذشته کندوکاو نکنم. کاش به انار و نوقا فکر نکنم. به گل های روی کتابخونه. کاش به هیچی فکر نکنم. کاش اشک نریزم. کاش قوی باشم.

+++ چرا اولا همه چیز راحت تر بود؟ شاید چون حس عصبانیت و تنفر و غرور اوج گرفته بود. حالا اونا خوابیدن‌. شاید باید اونا رو بیدار کنم. خ همینو میگه. بدی ها رو بنویس بذار جلو چشمت. شایدم انتخاب خ از اول اشتباه بوده. همه چیز بدتر شد از وقتی اون وارد شد انگار. شایدم اینا توجیه‌ه. آخه یه نگاه به گذشته نشون میده که روال و مسیر به همین سمت بوده. با خ یا بی خ.

++++ من نمیدونم سوتفاهم ویرگول بهتر شد یا بدتر. کاش همون طوری تو ذهنم می‌موند.

جواب دادم ولی حتی نگفت فکرم اشتباه بوده. نبوده آخه.

5+  کی فاز پذیرش تموم میشه پس؟

6+ شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم


فردا به خ زنگ می‌زنم. ازش می‌پرسم درست و غلط چیه. هر چند اون همیشه میگه هر چی حستون بهتون میگه انجام بدین ولی خب مطمین نیستم. اگه بگه غلطه اینجا رو تعطیل می‌کنم. اونجارم همین‌طور.

 

+خدایا چجوریه که به یه ور بی‌حسی می‌دی به یه ور نمیدی؟ یا به اونورم ندادی؟ یا به منم قراره بدی؟ یا چی؟ به هر حال زمانش هم مهم‌ه. یعنی هم‌زمانی‌ش.

++ همواره این ابراز ها اشتباه بوده گویا.

+++ ولی مهم نیست، دوست داشتن رو باید داد زد. یا به قولی عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ.

++++ شایدم همونجا که داد نزدیم باید رها می‌کردم.

+++++ کاش می‌تونستم پاییز و زمستون 98 رو شیفت دیلیت کنم. یا شایدم کل سال ۹۸ رو.


در تقسم‌بندی اوقات شبانه‌روز این وقت‌ها که آفتاب داره غروب می‌کنه و مثل یه زندانی باید از پشت پنجره و شاید هم دو لایه پرده رفتن نور رو ببینی بدترین‌ه. دل‌تنگ هزار و یک تا خاطره و حس‌ِ خوب گذشته می‌شی. نه حوصله‌ی درس خوندن داری نه هیچ کارِ دیگه‌ای. فقط باید منتظر بشینی که این فاصله‌ی بین بودن و نبودنِ آفتاب بگذره. که خودِ نور هم مطمئن نیست که هست یا نیست. که هست ولی نیست. یا شایدم نیست ولی هست. یا شایدم هست و نمیخواد که باشه. یا برعکس. در هر حال باید بشینی که رد شه بره. بعد تو عدمِ مطلق آروم شی. شب رو زندگی کنی. 

 

+ تو دریایی، تو دریایی، تو دریا.

++ خ میگه باید می‌گفتی یا من یا فلان. یکی رو انتخاب کن. میگم ولی من تاب از دست دادن نداشتم. و احتمال میدادم که جواب اونه. ولی بهتر که فکر می‌کنم در نهایت جواب اون بود. پس حرف خ درسته.

+++ واقعا این دروغ چیه؟ آدمو به هر راستی هم بدبین می‌کنه. شکاک. نرگس همیشه دروغ میگه. به معنای واقعی کلمه‌ی "همیشه". یعنی در واقع شاید همیشه‌ی همیشه هم دروغ نگفته باشه. ولی وقتی دوبار و سه بار و چهار بار دروغ گفته تو ذهن من کسیه که همیشه دروغ میگه.

4+ نیاز به مقادیر زیادی ثروت دارم.

 


فکر کردن به اینکه یه میلیون تا کتاب وجود داره که باید بخونم و میخوام که بخونم هیجان‌زده و مضطرب‌م می‌کنه. انگار برای هیچ کاری و شاید هم برای همه‌ی کار‌ها کافی نیستم. یک من کافی نیست. باید از پوچی و هیچی و گرفتاری های احمقانه رهید. که ره به سمت کمال برداشت. به سمت حال با خود خوب بودن.

 

+ کاش دیگه درس نداشتم. یا کاش درسم تو دهن مردم نبود.

++ کاش‌تر اینکه کاش غزل مهدوی بودم. یا منی که از کودکیِ کودکی موسیقی یاد گرفته بودم و تو دانشگاه ادبیات می‌خوندم و شعر می‌سرودم و کتاب می‌نوشتم و همه من رو به خاطر این‌ها دوست میداشتن. نه به خاطر چیزهایی که خ گفت به اون دلایل دوست داشته می‌شدم.

+++ خ میگه مهم تویی که صادق بودی. این حس های مزخرف رو فراموش کن. 


می‌تونم ساعت‌ها تو جزئیات به درد نخورِ گذشته جستجو کنم. ساعت‌ها. جزئیاتی که همه حاصل تخمین هستن. و تخمین معمولا تو خودش بدبینی داره. یعنی اگه به موضوعی بدبین باشی هر تخمینی هم توش بدبینی داره. هی فکر می‌کنی یعنی چی شده؟ a بوده یا b؟ سعی می‌کنی با فضولی تو هر جایی که می‌تونی تخمین‌ت رو به واقعیت نزدیک‌تر کنی یا اثباتی برای تخمین‌ت پیدا کنی. یه چیزی تو مایه های آدمی که مدام میگه: دیدی گفتم؟ دیدی من اشتباه نمی‌کنم؟ دیدی؟ باز هم روانِ بیمار من!

 

+ هر شب و هر شب ملغمه‌ای از همه‌ی حس هام. بینِ منِ عصبانی و ناراحتِ اینجا. منِ خوشحال و عادیِ اونجا و منِ عاشق و بی‌تابِ اونجاتر. نمیدونم این تفکیک من ها به سلامت نزدیک تره یا جنون. ولی هر چی هست آرامشِ نسبی من رو برمی‌گردونه.

++ حس می‌کنم آزار دادم و میدم. طبیعی نیست این حجم از نبودن. اگه اینجوریه جمع کنم برم یه جا دیگه پهن کنم. 

+++ آی وانا لیو مای ایمجینری لاو لایف. ون ایت بیکامز ریل؟

4+ کاش می‌شد یه compilation داشته باشیم از قشنگی های گذشته بدون آهنگ تندا که اذیتمون کنه. بدون نگاه هایی که بخوایم فراموششون کنیم. بدون روزای بد و بدتر. بدون ترس‌ها. بدون شک‌ها. بدون بدبینی‌ها. بدون اذیت شدن ها. بدون حرف های بد. بدون شب های بد. بدون دوست داشته نشدن. بدون دل‌تنگی. بعد هی بذاریم پلی شه بریم توش زندگی کنیم.

5+ واژه‌ی خودخواهی . خیلی وسیعه. به نظرم انسان اگه خودخواه نباشه باید هر لحظه برای از دست دادن آماده باشه. و شاید این بخشی از کمال باشه.

6+ لحظه‌ی دیدن میرسه.


تا یه سنی که نمیدونم چند ساله (شایدم برا آدم‌های مختلف عدد‌های مختلفی‌ه) بیشتر داشته‌ها/نداشته‌ها حاصل کفایت/حماقت خانواده‌ و محیط‌ه. نه اینکه بعد از اون نباشه. حتی کم‌رنگ‌تر هم نیست. فقط المان های بیشتری درگیر قضیه میشن و نقش اختیار و تلاش خود ادم‌ها بیشتر هویدا میشه‌.

من از این دغدغه‌ها کم ندارم تو زندگیم‌. که حاصل بی‌فکری یا اصلا ندانم‌کاری یا ناآگاهی دیگران‌ه. یه نمونه‌ش که همواره برای من درگیر کننده بوده دندون و دندون‌پزشکی بوده. وقتی قدرت تشخیص نداشتیم که کجا باید رفت و به که باید سپرد، دندون های من رو یه ناپزشکی نابود کرد. یه مثلی تو دندون‌پزشکی وجود داره که میگه: دندونی که فِرِز بخوره هرگز دندون سابق نمیشه و باید منتظر نشست عمرش تموم شه. یادم هست این آقای ظاهرا دندون پزشک سه تا از دندون‌های من رو هم‌زمان فرز زد و به دستیارش(!!!!) داد که پر کنه. شاید ۱۵ یا ۱۶ سالم بود. روی مابقی دندون ها هم اثرات مشابهی گذاشت. در حالی که احتمالا پاسخ مشکلات من پرکردن نبوده. الان که خودم نیمچه ورودی کردم به این حوزه می‌تونم بگم که پاسخ فیشور سیلانت و فلوراید تراپی های مکرر بوده.من تو سنی نبودم که آگاهی داشته باشم. کاش پدر مادرم داشتن. و این قضیه تا حالا گریبان منو رها نکرده. و حتی الان یکی از نقاط ضعف منه. اونقدر که با وجود حضور خودم تو این رشته همواره ترس دارم از مراجعه و درمان. یه استرس بی‌پایان. چرا اینو میگم؟ یکی اینکه امروز روز دندون‌پزشکی‌ه. دوم چون تو قرنطینه در "دیگه چه ایرادایی دارم" ترین حالت ممکن هستی. و سوم ، بیان این ضعف‌ها مواجهه‌ باهاشون رو آسون‌تر می‌کنه.

 

+ یکی ناشناس روز دندونپزشک رو تبریک گفته. میگم من هنوز دندون‌پزشک نیستم و امروز هم به گمانم روز دندانپزشکیه نه دندونپزشک. و کی‌ای؟ این سوال به تنهایی فلسفه‌ی تمام ناشناس بودن های تاریخ رو می‌بره زیر سوال. و پاسخ نُرم بهش هم اینه که: اگه می‌خواستم بدونی که شناس می‌گفتم. میگم منطقیه. میگه نمیخوام بعد اینکه دونستی بگی: ای بابا این بود که. همون فکر کن آدم خفنی‌م. می‌خوام بگم: بیا بغلم. هیچ‌کدوم از ما هرگز کافی و خفن نبوده‌ایم. ولی میگم: ممنونم. منو آدمی ندون که آدم های زندگی‌ش رو تقسیم به خفن/غیرخفن می‌کنه.

 

++ عکس اوریگامی هام رو برا دوست مکزیکی‌ه که تو اون اپه آشنا شدم فرستادم. کلی wow و I love them گفت. vs مهندس که تنها عکس‌العملش این بود که : چجوری حوصله‌ت کشید؟ چجوری کشید واقعا؟

 

+++ با لبخندت شادی بی‌اندازه شود.


به طرز عجیبی دایره‌های رفاقتم بزرگتر شده و نمیدونم دلیلش چیه. شاید بی‌توجهی‌م در گذشته به این موضوع و تحمیلِ تنهایی باعث شده بیشتر توجه‌ کنم. شایدم بودن و نمی‌دیدمشون. نمیدونم. آدم‌های جدید، دوستی‌های عمیق‌تر با آدم‌های قدیمی، سرگرمی‌های جدید با رفاقت های عمیق پیشین. به هر حال زندگی خوشگلیاشو داره. 

 

+ آدم تو قرنطینه در نزدیک ترین حالتش به: "برم دماغمو عمل کنم" قرار داره :|

++ حس‌ می‌کنم باید برم بگم چرا فعالیت نمی‌کنی؟ بلاکم کن. راحت باش.

+++ ای بابا حتی ط هم یادم افتاده و از بیخ و کنه به قضیه مشکوکم :))))


امروز بعد از یه ماه و اندی رفتم خونه‌ی خودم. نمیدونستم الف برگشته. بوی فرندش هم تو اتاق خواب بود. دلم برا الف و ف و زندگی اونجا و محیط اونجا و پارک اونجا و همه‌چیز تنگ شده. فکر می‌کنم که اون‌ها هرگز دل‌تنگ من نمی‌شن. مثل خیلی آدم‌های دیگه که حس دل‌تنگی درشون کم‌رنگه یا شاید این حس راجع به آدم‌ها و موقعیت‌های اندکی درشون برانگیخته میشه. در من پر‌رنگ‌ه و سعی می‌کنم این حس رو زندگی کنم. چون یکی از حس های قشنگ زندگی منه و دوستش دارم. جایی این حس آسیب‌رسانه که افسار زندگی آدم رو بگیره‌ دستش. در واقع نمیدونم آدم دل‌تنگ اون آدم ها میشه یا حس ها و زندگی خودش در حضور اونها. مثلا یه بار ساعت ها با ف درد و دل کردیم. ف بسیار مهربان و در عین حال بسیار پول‌پرست‌ه. خیلیم خودشو قبول داره. ملاک‌ش برای هررررر چیزی پول‌ه. آیا به عنوان هم‌خونه مهم‌ه؟ قطعا نه. مهربونی‌ش مهم‌تره.

 

یکی دو تا وسیله‌م رو برداشتم. خیلی وقت بود گردن‌بندم رو گردنم ننداخته بودم. دلم براش تنگ شده بود. یه چند لحظه‌ای زل زده بودم بهش. بعد انداختم گردنم. برای حس های ارزشمندم پیش خودم نگه‌ش می‌دارم. دو سال پیش یه روز فکر ‌کردم گمش کردم. همه‌جا رو گشتم و با مامانم دعوا کردم و یه دل سیر هم گریه کردم. یه بارم گفتم عیدی پارسالم بهترین عیدی‌م بوده و یادش نبود عیدی پارسال گردن‌بندم بوده. نمیدونم چرا از من انتظار داشت نوشته هایی که حداقل یه بار یه سال و اندی پیش خونده بود برام مو به مو یادم باشه. مثل انتظار‌های فراوان من شاید.


کاش یکی بود که زودتر بهم می‌گفت زیادی باور نکن. یا مثلا "به این دختره بگم به هر کسی اعتماد نکنه." وای باورم نمیشه که روز اول این تو ذهن‌ش بوده. زجر می‌کشم از همه‌ی این‌ها.

+ من آدم اعتماد نکردن نبودم. وقتی به خودش اعتماد نداشت، منم اعتمادمو ذره ذره از دست دادم.

 

دیگه اینجا ناله نمی‌کنم.

دوستش دارم و تامام. باید آزاده باشم. باید هر آنچه از دست دادم رو فراموش کنم. هر آنچه از دست رفته.

خدایا زودتر و بیشتر بی‌حسی بده بهم.

 


کاش اون شب هم کلاس داشتم و نمیومدم جیگرخُرون. انقدر بده تو خاطره‌م اون روز و اون هفته که حد نداره. ب پیش من بد می‌گفت از ژ. می‌خندید و می‌گفت اینا چرا اینجورین؟ من تحت تاثیر قرار می‌گرفتم. همواره از ت نداشتن آسیب دیده‌‌ام. اون میتونه فاصله‌ی ظاهرو باطن‌ش رو حفظ کنه. من نمی‌تونستم. حس بدی که داشتم و بخشی‌ش رو هم اون القا کرد اون شب رو بروز دادم. شایدم تفاوت در نوع رابطه بود. شایدم در نوع برخورد‌ ها. در نوع شروع. در نوع رفتار ب. در نخواستن و تلاش الف. در همه‌ی این‌ها.

باید خاک کنم این حس های بد رو. لایف گوز آن. یا به عبارتی این نیز بگذرد.

 

+اسمش به نظرم زبان مشترک نیست‌. "گاهی نمی‌فهمیم چی میگیم"ه. چون اگه یه سری حرف ها رو به یه میلیون آدم بگیم برداشتشون مشترک خواهد بود. من یک عدد: "گاهی نمی‌فهمم چه می‌کنم"هستم.


بالاخره بعد از روزها یکی دو ساعتی با رعایت احتیاطات لازم پیاده روی کردم. پیاده روی بدون موسیقی. اوِر ثینک کردن. کاش میتونستم با خ صحبت کنم. ولی عوضش تو خیالم با ه صحبت کردم. براش تعریف کردم و اشک ریختم. اشک ها می‌رفتن زیر ماسک و پنهان ‌میشدن. شایدم این به کمال نزدیک‌تر باشه. معشوق خیالی که باهاش حرف بزنی. بهش آرامش بدی و بهت آرامش بده. اصلا شاید قشنگ‌ترش همینه. دردناک‌ه و یه تیکه از قلب آدمو درد میاره. بغلی نیست. شونه‌ای نیست. ولی خوبیش اینه که حرف هایی که دوست داری بشنوی رو میگه. کارهایی که دوست داری رو می‌کنه و هر اندازه که می‌خوای دوستت داره. هر وقت هم بخوای هست و هر وقت بخوای نیست. شب، روز، وقتی زشتی، زیبایی و . .

 

+دارم از یه سری تناقض ها با خودم نابود می‌شم.

++ این مقایسه همواره غلطه ولی اگه یه نفر پیش خودش فکر کنه که "قبوله، همینه" اونجاست که غلط اندر غلط‌ه.

+++ ای کاش تو نوجوونیم شیطنت می‌کردم. ای کاش برای منم اولین نبود. ای کاش برای منم از دست دادن راحت بود. 


همه چیز دقیقا اونطوری شد که مامانم می‌گفت‌. می‌گفت فلان کارو نکنیا آخرش فلان طور میشه. می‌گفت اعتماد نکن. می‌گفت تو اصلا چقدر می‌شناسی. چقدر اعتماد داری. چقدر مطمینی که فلان طوره و فلان فکر رو داره. چقدر بهش دروغ گفتم. چقدر فهمید که دروغ میگم و چیزی نگفت. همیشه با اطمینان جلوش وایمیستادم. که من مطمینم. چه اطمینان بیهوده‌ای. زهی خیال باطل.


من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحل نمی رود
گویند دل ز عشقِ تو برگیرم ای دریغ
کاری که خود ز دستِ من و دل نمی رود!
گر بی تو سوی کعبه رود کاروانِ ما
پیداست آن که جز رهِ باطل نمی رود
در جست و جوی روی تو هرگز نگاهِ من
بی کاروانِ اشک ز منزل نمی رود
خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی رود


شفیعی کدکنی

 

+ [از اولم غلط بوده؟] یکی بیاد داد بزنه و با قطعیت بگه نه. بگه این تیکه‌های پازل که تو می‌چینی غلط‌ن. بگه اگه یه درست وجود داشته اون همین بوده و بس. یکی بگه بهم اینو که دیگه زار نزنم.


امروز بیشتر از هر روز دیگه‌ای دل‌تنگم. دل‌تنگِ منِ گذشته. دل‌تنگ حس ها و روزهای قشنگ گذشته. دل‌تنگ آرامش و اعتماد گذشته. دل‌تنگ دل‌گرمی گذشته. دل‌تنگ این فکر که یکی هست که شونه‌ش آرامش منه. خیلی دل‌تنگم.

 

+کاش میتونستم همه‌ی حس های منفی‌ وبدی که تحمیل کردم به آدم ها رو پاک کنم.


مرز روشنفکری کجاست؟ چیا رو میشه پذیرفت و تو محدوده‌ی پذیرش که خ میگه قرار میگیره و چیا خط قرمزه؟ چند وقتیه ذهنمو درگیر کرده و باید بیشتر بهش فکر کرد. راستش اندازه‌ی قبل دارک و صفر و صدی به قضیه نگاه نمی‌کنم. چه بسا بشه خیلی چیزهایی که "نمیشه‌ی مطلق" بودن رو پذیرفت یا حتی انجام داد. مثلا فرندز ویت بنفیتز.

 

+ به نظرم هر آدمی یکبار و وقتی با اولین حس عمیق زندگیش برخورد می‌کنه(فارغ از اینکه این حس عمیق یک‌طرفه باشه یا دو طرفه) می‌تونه انقدر تمایل به از دست ندادن داشته باشه. وقتی اون از دست بره دیگه از از دست دادن هیچ چیزی انقدر ها هم نمیترسه.

 

++ در ضمن خیلی از آدم‌ها اصولا آدم‌ تعهد نیستن. همون قضیه‌ی چند همسری و این داستانا. لذت بردن از معاشرت و دلبری و معاشقه با آدم‌های جدید. عدم توانایی کنترل این حس. آیا من تک همسری‌م؟ این سوالو هر کسی باید یه بار از خودش بپرسه که به خودش و دیگران آسیب نرسونه. ولی من واقعا تک همسری‌م؟ نمیدونم. 

 

+++ بابت آزادی هایی که تا حالا از خودم سلب کرده بودم به خودم مدیونم. اشتباه‌ بزرگم همین بود. خود را آزاد نگذاشتن. که دیگران فکر کنن من رو در بند نمی‌خواستن ولی در واقع اونا ورژنِ در بند نبودن من رو ندیده بودن چون اصولا من خودم خودم رو در بند کرده بودم. چه اشتباه بزرگی‌.

 

++++ ولی من واقعا و ابدا حتی با دیت گذاشتن طرف مقابلم در طول رابطه مشکلی ندارم. مشکلم اینه که دیگه نمیتونم حس قبلی رو بهش داشته باشم و اگر آزاده باشم باید همونجا رها کنم برم. منتها وابستگی ویژگی بدی‌ه که من عموما داشته‌ام.


 همه چیزِ دیشبِ آروم به نظر نمی‌رسید انقدر وحشیانه و ترسناک به صبح ختم شه. باید پنجره رو باز کنم تا صدای گنجشک‌ها آرامش رو برگردونه. آدم مگه می‌تونه از یه نقاشی انقدر بترسه و تپش قلب بگیره؟ با یه مسیج چطور؟ و انقدر هم‌زمان؟ من از آسیب هایی که آدم‌ها می‌تونن به من و خودشون بزنن می‌ترسم. بعضی‌ها با بیش از حد دوست داشتن و بعضی ها با به اندازه‌ی کافی دوست نداشتن.

 


امشب خیلی آروم عاشقی می‌کنم. علیرضا قربانی تو گوشم میگه: چو من در این سکوت شب/ تویی ز شب نخفتگان. دارم عباس معروفی می‌خونم و همه چیز آروم‌ه و به طور یکنواخت و دوست‌داشتنی‌ای غم‌گین‌. وقتی انقدر آرومم فقط دلم برا نگاه‌های مهربون و اطمینان‌بخش و بغل های آرامش‌بخش تنگ میشه. برای اطمینان از اینکه حالش خوبه.

 

+ ددلاین ۶ تا از تکلیف ها فردا و پسفرداست. و هیچ‌کدومش رو انجام ندادم:| دقیقه ۹۰ ای ترین موجود عالمم.

++ امشب به طرز آرامش‌بخشی عاشقم.

+++ ملکه‌ی ال‌سی‌دی شدن رو بهتون معرفی می‌کنم.


با وجود اینکه دوست دارم زندگی زودتر نرمال شه ولی شروع دانشگاه استرس‌زاست و من از دوستانم دور خواهم بود تو دانشگاه. تحمل اون حجم تنهایی و عادت به شرایط جدید و شاید هم جابجا شدن تو روتیشن‌ها سخت خواهد بود. نمی‌دونم با چی مواجه خواهم شد.

این روزا درس خوندن با کاغذ تا کردن همراهه. لذت بخش‌ه و استرس رو کم می‌کنه. خوشحالم که یه دنیا کاغذ دارم هنوز. ولی نیاز به کاغذهای تک رنگ دارم. بیشتر کاغذهام طرح دار هستن.

 

+ خ میگه هر آدمی که تولید محتوا داره و میتونه عشق بورزه از نظر روانی سالمه. تعریف جالبیه. 

++ به خ میگم اگه بخوام با این حس ها زندگی کنم چی؟ میگه تا کی؟ شبیه اون زنه میشی تو داستانِ دیکنز که ۳۰ سال کیک‌ش روی میز بوده و نشسته بوده پشت میز. می‌خندم. میگم نمیدونم فعلا دوست دارم این حس ها رو زندگی کنم. میگه جالبه که این حرفا رو میزنی، زندگی کن. شاید براش یه اوریگامی درست کنم و هدیه بدم.

+++ بعد از روزها ناخنامو مرتب کردم و لاکیدم. انگشتامو کمتر از قبل دوست دارم. به ویژه انگشت شست دست چپ.


یکی از وحشتناک ترین، پراسترس‌ترین و تپش قلب‌ترین روزهای عمرم رو گذروندم. یه موجود بیمار اشتباهی تو حسابم پول ریخته بود. این بیمار قبلا تو یکی از موسسه های پیک کار می‌کرد و یه بسته رو برده بود برای دوستم. یه بار تو مبدا از من پول گرفته بود، یه بارم تو مقصد. زنگ زدم بهش گفتم دوبار پول گرفتی. زیر بار نرفت و زنگ زدم خود موسسه. شماره کارت دادم و پول رو برگردوند به حسابم. بابام گفت از دوستش که تو آگاهی‌ه پرسیده بود و گفته که بهش بگین فردا بیاد حضوری بیاد بریم تو بانک بریزیم و با قید اینکه پول مرجوعیه و این داستانا. بهش گفتم و وحشی شد. انواع فحش‌های رکیک. از انواع پیام‌رسان‌ها. مسیج. تماس. صدبار زنگ زد. و به هیچ حرفی گوش نمیکرد فقط فحش و تهدید. ازونجایی که آدرس خونه‌ای که ازش پست کرده بودم رو می‌دونست تهدید به حمله‌‌ی حضوری میکرد. خیلی وحشتناک بود. حسPTSD دارم. امروز با دو واقعه‌ی مجزا. اگه اینا تاوانه تاوانِ چیه؟ خلاصه که پولشو همون کارت به کارت کردیم. و همچنان از مزاحمتش دست نکشید! مسیج دادم پولت رو ریختیم مزاحم نشو! میگه دیگه دلمو خون کردی، چه فایده؟:| خلاصه رفتیم آگاهی و گفت کاری نمیشه کرد و اگه تهدید ها و حرف های ادامه داشت شکایت کنین. امیدوارم داستان بزرگتری پشت این کارت به کارت کردن پیش نیاد.

 

 

+ امیدوارم پای انسان های بیمار از دور یا نزدیک به زندگیمون باز نشه. 

++ حالت تهوع دارم.

+++ یه بغل که بگه: همه چیز درست میشه نگران نباش. تو بغل مامانم گریه کردم و گفت پیش میاد از این اتفاقا. نگران نباش. درست میشه. درحالی که خودش از ترس می‌لرزید.


کاش میتونستم همین الان به خ زنگ بزنم. بیدارش کنم از خواب و بپرسم ازش که: من همه‌ی این آدمِ غلطم؟ یا حتی بخشی‌ش؟

 

+ هیچ جا، هیچ جای زندگیم اندازه چندین ماه گذشته از خودم بدم نیومده بود. لعنت به من! کی تموم میشه این کابوس؟ کابوسِ : من کی‌ام؟ 

 

++ که درختا رو ت میده و میشه. که پنجره ها رو می‌کوبونه و شیشه‌ها رو می‌شه. که به آدما مجال پناه گرفتن نمیده. که صداش می‌پیچه تو گوشِ‌ت و تپش قلب میده بهت. مثل همون. اندازه‌ی همون. از خودم می‌ترسم. 

 

+++ همین الان دوباره به سان بیماری به شوق فکر کردم و قلبم درد گرفت. واقعا درد گرفت. یعنی واقعا درد می‌گیره. ولی خب باید پذیرفت که هیچ کس قربانی نیست. چون هر جایی فکر کنیم قربانی هستیم اشتباهیم. غلطیم. من هیچ جا قربانی نبوده‌م. مطمئنم. شاید فقط باید یه وقت هایی یه چیزهایی رو می دونستم. که میتونم ندونستنش رو ببخشم. الان میتونم ببخشم.


اولین روز ماه محبوبم باید زیبا بگذره. متاسفانه خیلی درس دارم و برای این حجم درس داشتن خیلی خسته‌م. آخرای ویس دکتر مکری رو گوش ندادم که قرار بود بگه چجوری یه کار هدفمند رو به هبیت تبدیل کنیم تا ازمون انرژی نگیره. که درس خوندن رو تبدیل به هبیت کنم که انقدر انرژی نگیره.

+ تلویزیون روشن بود و یه فیلم دوزاری داشت برا خودش پخش می‌شد. دختره گفت دارم سعی می‌کنم تاکسی بگیرم  ولی نمی‌تونم. شما می‌تونین برام تاکسی بگیرین؟ پسره گفت: "کجا می‌خواین برین؟" گفت: "کریم‌خان." پرسید: "نه کجا می‌خواین برین؟" گفت: "اونجا یه کافه‌ی خیلی قشنگ هست که با دوستم اونجا قرار دارم."  مگه کریم خان کافه‌ی خیلی قشنگ دیگه ای هم داره؟ نداره. حتی یه فیلم زپرتیِ تلویزیون هم می‌تونه حال منو تا شب بد کنه. بگذره. به واژه‌ها بی‌حس شم.

 

++ بالاخره تلاش های مامانم برای حرف زدن جواب داد و حرف زدیم. بهتر از چیزی که فکر می‌کردم پیش رفت و همه‌ش توصیه بود برای شادزی و ما می‌فهمیم تو غمگینی و این داستانا. گذشته و آدم هاش رو رها کن در گذشته و بی‌ارزش بشمارشون. چیزی از دست ندادی و این حرف‌ها. فارغ از اینکه خیلی چیزا از دست دادم اگه بدونه می‌خوام تا مدتی با این حس ها زندگی کنم احتمالا من رو "طفلِ دیوانه‌ی من" خواهد دونست. مثل همگان که امیر رو اینطوری می‌دونستن. ولی خب کاش تا الان هم انقدر اذیتش نمی‌کردم و حرف‌هاش رو گوش می‌کردم. احتمالا کمتر از دست می‌دادم. توصیه هاش به نظرم تاریخ گذشته میومدن. ولی احتمالا این توصیه‌ها  تاریخ مصرف ندارن و همواره جواب میدن.

 

+++ اعصابم pms طور خرابه و گل‌گاو‌زبان جوابه.

 

+++ مگو که من کشته شدم / شکرانه بده که خون بهای تو منم


پیش خودم حس می‌کنم که خیلی آشفته‌ست. کاش می‌تونستم بغل‌ش کنم و آرومش کنم. کاش می‌تونستم آرامشش باشم. کاش بغلم این قدرت رو داشت. کاش می‌تونستم بگم درست ترین آدمِ این دور و بر هاست. کاش می‌تونستم بگم شاد بزی‌ه و درخت باشه. کاش می‌تونستم بگم خودش رو دیوونه نکنه. کاش می‌تونستم. کاش می‌دونستم حالش رو. 

 

+ از عین می‌ترسم. از خودم هم. کاش میتونستم بی‌حسی تزریق کنم بهش. هر چی برا خودم داشتم هم برا اون تزریق می‌کردم. من نمی‌تونم انقدر به یه نفر آسیب برسونم. .

++ شبکه‌ی اجتماعی محبوبم رو لاگ اوت کردم. شاید اینطوری راحت باشه.


[این یک متن علمی نیست! =))) ]

مغز 12 زوج عصب داره که حس و حرکت اجزای سر رو تامین می‌کنن. مثلا بویایی، شنوایی، لامسه، چشایی، حس عمومی، عضله های جونده و غیره. زوج 8 عصب وستیبولوکوکلئاره. که یه بخشیش برای شنوایی‌ه و یه بخشیش برای تعادل.

یه سری تست وجود داره که صحت هر کدوم از این زوج اعصاب رو بررسی کنیم. یکی از تست هایی که بخش تعادلی زوج 8 رو بررسی می‌کنه اسمش تست کالریک‌ه. این شکلیه که مریض رو میخوابونی، زاویه‌ی 30 درجه میدی به سرش بعد تو گوشش چند قطره آب یخ میریزی. اگه این عصب سالم باشه باید تو چشم های بیمار حرکات نیستاگموس ببینی. یعنی حرکات غیرارادی و متناوب چشم به صورت رفت و برگشت. یعنی مردمک چشم میره و میاد. تازه این رفت و برگشتش این شکلیه که وقتی به سمتی که آب یخ ریختی میاد حرکتش کنده و وقتی برعکس میره تند. حالا اگه آب گرم بریزی برعکس میشه =))))) خیلی تست مریضیه :دی

یه تست دیگه هم داره که اسمش تست پوزیشن‌ه. این شکلیه که ممکنه بخوای ببینی بخش وستیبولار عصب زوج 8 سالمه یا نه و بزنی مریض رو قطع نخاع کنی :)))))

 

خلاصه مراقب زوج 8 مغزی‌تون باشید. 

 

+سال پیش در چنین روزهایی داشتیم می‌رفتیم نمایشگاه کتاب و نمی‌دونم حالمون خوب بود یا نه. ساندویچ پنیر و گوجه یادم هست. پک سیب سبز. حس های مثبت و منفی هم.

++ خرید اینترنتی دو تا جون به جون های آدم اضافه می‌کنه. بی‌پولی سه تا کم می‌کنه.

 


جدیداً یه الگویی بوجود اومده که شبای آروم به صبح های وحشی ختم میشن. منتظرم ببینم صبح چجوری میخواد سورپرایزم کنه. 

به نظرم من این زندگی رو که همه ازت بخوان بمونی خونه رو بی اندازه دوست دارم. کاش دلیلش انقدر وحشی نبود ولی. اگه درس و استرس‌ش نبود هم که فبها. اگه میتونستم مطمئن شم حال همه‌ی کسایی که باید حالشون خوب باشه خوبه هم که دیگه نور علی نور.

به هر حال قراره تایم های نسبتا مشترکی رو با 28 درس بخونیم. اگه بشه. آخه وقتی همه خوابن من بیدارم و برعکس. به قول مامانم:گئجه لر قار قار الیر، گونوزلر یِر دار الیر :دی هفت هشت خروار درس نخونده دارم -_-

 

+ کاش میتونستم بابای آیدین رو خفه‌ش کنم :|

 


چه خواب ویردی بود. یه آرامشی که قبلا تجربه کرده بودم توش حس می‌کردم. چهره‌ها فرق داشت ولی انگار آدم‌ها همون آدم‌های آشنا بودن.از ته دل می‌خندیدم. با اعتماد بنفس. بی ترس از خندیدن. با دهان باز. بلند. عمیق. و یه نفر داشت برای خنده‌های من ذوق می‌کرد. و می‌خندید. تو یه آشپزخونه داشتیم یه چیزی می‌پختیم. تو یه جا شبیه کلیسا. خیلی ویرد. ولی آرامش داشت.

 

+ من هیچ جای زندگیم به آسیب رسوندن به خودم فکر نکرده‌م. شاید به طرق غیرمستقیم یا ناخودآگاه این کار رو کرده باشم ولی حتی فکر خود را کشتن مسخره‌ست. خ میگه اگه آدم‌ها با عدم مدیریت خودشون به خودشون آسیب برسونن تنها مسئولش خودشونن.

 

++ لبخند:) دلم تنگ شده بود.


ذره ذره پذیرفتن حقیقت‌ها، اشک ریختن براشون، و غم‌شون رو زندگی کردن بهتره یا ناگهان کندن ازشون؟ دومی به نظرم اصولاً ممکن نیست. فقط نادیده گرفتن‌ه. چیزی کنده نمیشه. همه چیز جای قبلیشه با همون میزان دل‌گیری و غم‌انگیزی. فقط انگار میدونی که سر کدوم کوچه نشسته یا تو کدوم خیابون راه میره. سعی میکنی گذرت به اون خیابون و اون کوچه نیفته. یا سرتو برگردونی که سرِ اون کوچه رو نبینی. و این هیچ چیزی از این واقعیت که اون اونجا نشسته کم نمی‌کنه.

ولی وقتی میخوای با اون حقیقت ها زندگی کنی، غم‌گین باشی براشون یا ذره ذره بپذیریشون مثل اینه که میری میشینی پیشش سر اون کوچه. خوب نگاهش می‌کنی. شب تا صبح و صبح تا شب. جلوی چشمته. اونقدر جلوی چشمته که رام‌ت میشه. انگار یه گلدون پر از گل مصنوعیه تو یه گوشه خونه. انگار بودنش عادیه و اتفاقا اگه نباشه جای خالی گلدون خودشو نشون میده. اینطوری تو بنده‌ی اون حقیقت نیستی. اون فقط یه حقیقته که اگه نباشه جاش خالیه. مثل رام کردن آهنگ‌ها. آهنگ‌هایی که میترسیم ازشون. شب تا صبح و صبح تا شب گوش بدی تا رام تو بشن. تا دیگه ترسی ازشون نباشه. تا دیگه از اون کوچه و از اون خیابون نترسی.

 

+من نمی‌تونم با حقیقتِ بادهای عالَم کنار بیام. پس نادیده می‌انگارمشون.

++ خون است بیا ببین که چون میریزد.


دارم به مقوله‌ی "همزمان که دل‌تنگ گذشته ای داری یه سری خاطره میسازی که قراره در آینده دلتنگشون بشی" فکر می‌کنم. به نظرم دل تنگی‌م برای زندگی حال حاضر بیشتر از دل تنگیِ حال حاضر برای گذشته خواهد بود.

 

+ من جمعِ اضداد ترین آدمِ این دور و بر هام احتمالا. روزه گرفته‌م و قراره بگیرم و میخوام که بگیرم و از فاز همه‌ی آدم‌هایی که "روزه چیه بابا؟" و با تعجب به روزه گرفتن عکس العمل نشون میدن و  درصدد اثبات این هستن که این کار مزخرفه یا مثلا با اصرار و بی‌دلیل سعی در نشون دادنِ اینکه روزه نیستن به دیگران می‌کنن، بدم میاد. من دقیقا نمیدونم چرا دارم روزه می‌گیرم. شاید یه روز دیگه حس خوبی بهش نداشته باشم ولی علی‌الحساب با وجود همه‌ی تضادها و علامت سوال‌ها حس خوبی بهم میده. شاید من با همه‌ی آدمی که هستم و دارک ساید هام آخرین کیسِ روزه داری باشم.

 

++ وقت هایی که اعصابم خرده تَرَک های روی صفحه گوشی میرن رو مخم و دلم میخواد پرتش کنم یه جای دور که خودش هم خرد شه. منتها گزینه‌ی خرید گوشیِ دیگر موجود نیست و باید صبر کنم تا روزی که بشه ال سی دی رو عوض کرد. هیچ جای مطمئنی هم برای این کار نمی‌شناسم. -_- نیاز به یه برادر بزرگتر دارم. نیاز جدی.

 

+++الگوهای رفتار انسانی به طرز عجیب غریبی شبیه‌ِ هم به نظر میان. فقط کافیه گزاره‌هایی که "محیطِ" انسان در اون رفتار هستن تکراری باشه. تمام گزاره‌ها. نه فقط شرایطِ منجر به رفتار. اینجوری شاید بشه به همه‌ی آدم ها برای انجام هر کاری حق داد و خود را در موضعِ انجام هر رفتاری دید. هیچ جایی برای قضاوت آدم ها هم نمی‌مونه در این شرایط.

 

4+ حس می‌کنم می‌تونم معتاد سینمای روسیه و لهستان بشم. ولی هنوز فیلم های زیادی از سینمای ایران هست که ندیده‌م. 

 

5+ استاده می‌گه عامل بزرگ کنسرها تو زندگی ما استفاده از پلاستیک و بویژه کیسه فریزر هست. سعی کنید از اون ها تو فریزر استفاده نکنید یا اگه مرغ رو تو کیسه فریز می‌کنید کاملا تمیز بشوریدش و موقعی که داره یخ چیزی آب میشه تو ظرف پلاستیکی نذارین‌ش. امید است به درد شمام بخوره.

 


این حالتِ زندگی دوره‌ای با کاراکتر های یه داستان ایده آلِ منه. الان زندگی‌م داره با آیدین می‌گذره و امیدوارم همواره بعد از این یه کاراکتری من رو همراهی کنه.

 

+ دلم برای پیاده روی از درِ داروسازی تو 16 آذر تا خود ستارخان تنگ شده. در حالی که آرمان سلطان زاده تو گوشم راسکُلنیکُف راسکُلنیکُف می‌کرد.

++ دلم برای آرامش اون روزا تنگ شده. دلم برای همه‌‌ی چیزهایی که از دست داده‌م میسوزه. دلم برای همه‌ی آرامش هایی که تجربه کردم می‌گیره. امروز رقیقم. رقیق‌ترینم. امروز واضح‌تر میدونم که چی درست بوده و چی غلط. امروز مطمئنم بابت تصمیماتم. امروز معشوقه‌ی خوبی می‌تونم باشم.


حال عمومی‌م این شکلیه که هر از چند ساعت یه قطره‌ اشک میاد و دستمو ناخودآگاه میبرم سمت گردنم و میگیرمش دستم و فشار میدم و چشممو می‌بندم. حالم بهتر میشه و باز می‌کنم. حالم خوبه. با خودم کنار اومدم و امیدوارم حال جمعی‌مون خوب شه.

 

+حس میکنم گزافه می‌گویم اینجا. شاید باید خیلی هاش‌ رو روزانه‌نویسی کنم تو دفترم. ماندگار تر هم هست.

++ در اوجِ حالِ بدم مژگان به طور ناشناس یک عالمه حرف قشنگ بهم زد و اخرش اسمشو گفت. اول راهنمایی بودیم که با لیلا و مژگان رفتیم مسابقات علوم آزمایشگاهی منطقه. اطلاعاتمون فرایِ موردِ نیازِ راهنمایی بود. یه عالمه کتاب پیشرفته از کتابخونه گرفته بودیم در حالی که آزمایش ها در حد تبخیر و میعان و این داستان ها بود. هر چی تو کتاب درسی بود در واقع. رفتیم تو. یکی از آزمایش هامون تاثیر ناخالصی رو نقطه جوش بود. ارلن رو گذاشتیم، نمک ریختیم تو آب. روش یه چوب پنبه گداشتیم که فقط یه سوراخ داشت. تو اون سوراخ هم دماسنج گذاشتیم:))) بعله بعله‌ ارلن ترکید. و شانس اوردیم که مسئول اونجا عینکی بود وگرنه کور می‌شد. تو سرویس که برمی‌گشتیم مدرسه (با تیم های دیگه‌ی مدرسه از پایه های دیگه) بقیه داشتن میگفتن یه گروه ارلن ترده بودن و قاه قاه می‌خندیدن. ما هم به روی خودمون نیاوردیم که ما بودیم. =))) جالب ترش این بود که از این مرحله قبول شدیم و رفتیم استانی =)))) تو استانی هم برنده شدیم و جایزه‌ش یه جشن تو یه باغ تو کردان بود. اسب سواری و تیراندازی و اینا‌‌. حالا اینکه بعد از چند سال دوری و جدا شدن مسیر های زندگی دوباره رفاقت تشکیل شده و انقدر هم فاز شدیم رو باید هدیه‌ی ۲۸ بدونیم. ممنونتم ۲۸.

+++ لیلا اینترن بیمارستان امام‌ه و کاش میتونستم اندازه‌ی اون مفید باشم.


می‌تونم ناگهان یاد لحظه‌ای یا حرفی بیفتم و بی اختیار اشک بریزم. می‌تونم از خودم بابت حرفی یا کاری منزجر بشم و بعد با خودم آشتی کنم. در طول سه سال گذشته بزرگترین اتفاق های خوب و بد برای من افتادن. خیلی خوب و خیلی بد. مقصر درصد زیادی از خیلی بدها منم.(پیروِ تفکرِ خود انسان مسئول هر اتفاقیه که براش میفته). امشب خوشحالم بابت زندگیم و هر آنچه توش بوده و هست (به جز یه فصل‌ش که کاش بتونم آتیش‌ش بزنم که البته در مجموع بودن اون هم برای اندکی تجربه‌ی خیلی مفید لازم بود. فلذا از بابت اون هم خوشحالم.)

 

+ درس خوندن بدون کاغذ تا کردن غیرممکن شده.


باز امشب دلتنگی از شش جهت هجوم اورده. یا همون از شش جهتم راه ببستند. دلتنگی برای همه‌چیز و همه‌کس. باید درس بخونم ولی در فس ترین حالت ممکنم. پیاده روی هم پاسخگو نیست انگار. این چهارمین آلبوم نامجو میچسبه. اندازه‌ی خیلی از آلبوم های دیگه‌ش.

 

+ نوید اومد چهارتا اوریگامی نازنینمو برداشت برد. گفت برات صندلی چوبی درست می‌کنم. گولم زد فک کنم.

++ 28 هم میره اینترنی و کاش منم میتونستم مفید باشم.

+++ وقتی به خودم فکر می‌کنم که ممکنه یه زمانی توسط هر آدمی مورد ترحم واقع شده باشم و یا به هر انسانی که ممکنه در طول زندگیم به من حس ترحم داشته بوده باشه فکر می‌کنم حالم بهم میخوره. فی‌الواقع از همه‌ی آدم‌هایی که به دیگران حس ترحم دارند یا مورد حس ترحم واقع میشن و از این موضوع نمی‌رنجن متنفرم. آدمی که به دیگری ترحم می‌کنه (به هر واسطه‌ای) موجود حقیرتریه از کسی که مورد ترحم واقع میشه. یه نگاه فرویدی ای در من جریان داره که هرگز به "کمک کردن" یا "ترحم کردن" مثبت نگاه نمی‌کنه. همه‌ی این حس‌ها برای اثبات برتری‌ه. نه وما به دیگری و مورد کمک/ترحم واقع شونده. بلکه اثبات نفس به خویش.

4+ به نظرم مسئول تماااااام اتفاقاتی که برای یه نفر میفته خودشه. هر اتفاقی. مثبت یا منفی. (گزاره های مطلق شانسی برای همواره درست بودن ندارن)

5+ کلاً ن.ب.ا.ی.د دوباره تَکرار می‌کنم: "نباید" هیچ کس رو زیاد از حد به حریم خویش راه داد. همواره یه حدی از غریبگی نیازه. هیچ‌کس به جان به من نزدیک نخواهد شد.

6+آیا این ها گول زدن های ذهن‌ه؟ آره احتمالش زیاده.

7+ شاید اینجا رو جمع کنم تا کنم بذارم لای همون بقچه های قدیمی. یا شایدم بذارم تو بقچه ببرم یه جای دیگه پهن کنم.

 


اردیبهشت پارسال خیلی عجیب غریبه. تو ذهنم خیلی شلوغ و خاکستری‌ه. من فکر می‌کردم روشن تر باشه ولی بعدها فهمیدم خیلی تیره‌ بوده. این روزها فکر کنم مشغول آماده کردن تدارکات برای سفر شیراز بودیم. سفرِ نه‌چندان دل‌چسب. شایدم دل‌چسب نمیدونم. شایدم بین این‌ها. ولی پر جنب و جوش. رکورد پیاده‌روی‌م برای اردیبهشت ۹۸‌ه. بالای بالایِ امیرآباد تا منیریه. و چند دور بالا و پایین کردن منیریه. چقدر لذت بخش بود. یکی دو نفر سعی کردن سرم کلاه بذارن. یکیشون گذاشت و رفتم و برگشتم و کلاهشو برگردوندم بهش. فکر کنم یه چیز واقعی خریدم ولی نمیدونم. (چقدر من نمیدونم) بقیه‌ی روز ها رو هم مرور می‌کنم. تا اخرین روز اردی‌بهشت پارسال. نمیدونم چرا همیشه کم بوده‌ام. نمیدونم چه کار بیشتری می‌شد کرد.

 

+ روز مشاور رو به خانم خ (واقعی) و همه‌ی دوستانِ خود مشاور پندارمون که بهمون مشاوره میدن و م.ی.ر.ی.ن.ن به زندگیمون (شوخی) تبریک میگم.

++دیگه نتونستم اردی‌بهشت رو بیشتر از این تو خونه زندانی باشم. چند ساعت پیاده روی با "بوسه‌های بیهوده" که تو گوشم میگه:"تو مثل همین آتش می مانی." که یهو فکر میکنم تو خونه هم که مدام یکی تو گوشم یه چیزی میگه. که قطعش می‌کنم نامجو رو و صدای گنجشک و ماشین وخیابون به یه زندگی غیرعادی می‌مونه. ولی انگار فقط برای من. 

+++ چه کارِ دیگه‌ای میتونستم بکنم؟ نمیدونم. به گمانم هیچ. آیا عدمِ حس های مثبت در مواجهه‌ی ناگهانی نشان از چیزهای پایه‌ای تری داشت؟ نمیدونم. به هر حال.

4+ امیدوارم اردی‌بهشت سال دیگه رو بتونم زندگی کنم و سفر برم. سفرِ واقعی.

5+ بعد بر می خیزم و از در بیرون می روم


کاش زودتر این فاز های تو در تویی که خ میگه بگذره. من با خودِ پذیرشها مشکل دارم و نمیتونم بپذیرمش. منتها چاره‌ای جز پذیرش نیست. پذیرش پذیرش بپذیرش پذیر پذیر پذیر پذیرفتم.

 

+ نوبت شلوارهای وصله‌دارِ رسول پرویزی‌ه‌. مدت‌ها پیش کتاب صوتی‌ش رو خریده بودم. کتاب مجموعه‌ی ۲۰ تا داستان جنوبی هست که بعضی از اونا تجربه‌های نویسنده‌ هستن. در واقع بیانِ درد و تلخی به زبان طنز. احتمالا داستانِ "قصه‌ی عینکم" از کتاب درسی و شیرینی‌ اون نوشته یادتون هست‌.این داستان یکی از اون ۲۰ داستان‌ه. راوی مهدی پاکدل‌ه. که خب خیلی سوسوعه. تو ذهنم جمله ها رو با صدای وی تکرار می‌کنم و دلم می‌خواد می‌تونستم بهش بگم که پیِ قضیه رو بگیره و راوی قصه‌ها بشه‌‌. قصه‌های کتاب های صوتی یا حتی رادیو. چرا هیچ‌وقت نگفتم؟ شایدم گفتم و یادم نیست‌. کاش منم این استعداد رو داشتم.

++ داستان غم‌انگیز امشب شاگرد مامانه که پدر مادرش طلاق‌ گرفتن و مادر تو یکی از شهر های شمالی ساکن‌ه. دختر کوچیک خانواده پیش مادر بزرگ میشه و پسر خانواده پیش پدر. پدرِ نه چندان نرمال. میگه هر وقت میره شمال پیش مادرش و برمی‌گرده مدت‌ها طول می‌کشه به زندگی عادی برگرده. کاش می‌تونستیم اون پدر رو قانع کنیم که گاهی دوست داشتن در رها کردن‌ه. چون دوستش دارم رهاش می‌کنم بره جایی که خوشحال تره. پیش کسایی که پیششون خوشحال‌تره. این به آزادگی نزدیک‌تره‌. که بذاره بره پیش مادرش‌ و آسوده بزرگ شه. درد. درد. درد.‌‌‌

+++ اون مدت واقعا فکر می‌کردم اگه اینجا شغل مناسب نباشه چی؟ اگه اینجا خوشحال نباشه چی؟ و واقعا جوابم این بود که اگه بخواد بره از اینجا من پایه‌م. جای دیگه‌ای از زندگیم خودم رو انقدر آزاده سراغ ندارم. که کاش بودم‌. که کاش باشم. که سعی می‌کنم باشم.


من خیلی به خ اعتقاد دارم. خیلیِ خیلیِ خیلی نه. ولی خیلی. مطمئن نیستم که با بعضی درست و غلط هاش موافقم یا نه اما اونا درست و غلط های شخصیشه. من با کلیتِ کارش موافقم. امروز تو سایت روانکاوی تداعی اینو خوندم: "طبق قانون حریم خصوصی در روانکاوی، یک درمانگر نمی‌تواند همزمان با دو نفر از یک خانواده یا دو نفری که ارتباط نزدیکی با هم دارند روانکاوی انجام دهد. بنابراین اگر یکی از نزدیکان درجه‌ی یک شما (اعم از خواهر، برادر، فرزند، پدر، مادر، شریک عاطفی) در حال روانکاوی با یک درمانگر از همکاران ما است، اقدام به رزرو با همان درمانگر نکنید و با دیگر همکاران تداعی وقت بگیرید." جالبه. آیا رعایت نکردن این اصل برای زیرسوال بردنش کافیه؟ یا اصلا آیا کاری که خ انجام میده روانکاوی‌ه یا صرفاً مشاوره؟ نمی‌دونم. شک. آیا دیگه ازش "مشاوره" نمی‌گیرم؟ چرا میگیرم.

 

+ به نطرم من دارم از عبارتِ "خواب روزه دار عبادت‌ه" سوءاستفاده ‌می‌کنم. :دی

 

++آیدین تامام. :(

 

+++ که به نیک و بد عجیبنم


آیا قضاوت ها و حرف‌های دیگران درباره یه آدم یا موضوع یا اتفاق در ما اثر داره؟ دید ما رو مثبت یا منفی می‌کنه؟ اگه آره به نظرم باید هر چه زودتر از اون آدم یا موضوع خلاص شیم. چون خیلی هم برا ما مهم نیست. یا خیلی نمی‌شناسیم یا ازش مطمئن نیستیم. مطمئن نیستیم که چقدر برامون مهمه یا میخوایم مهم باشه. انگار تو حرف های دیگران دنبال تاییدیه میگردیم. چه برای نگه داشتن اون اتفاق یا آدم چه برای حذف کردنش.

 

+ من واقعا انقدر نخواستنی بودم اونجا؟ نه بابا. فکر نکنم. حالا شایدم بودم نمی‌دونم‌. برا خودم مهم نیست ولی خب طبیعتا ترجیح میدم دوست داشته شده باشم.

++ یا برعکس. یعنی اگه بارها نزدیک ترین آدم‌ها بهتون راجع به موضوعی یا آدمی فیدبک منفی دادن و شما هر بار در موضعِ دفاع براومدین بدونین اون موضوع یا آدم برای شما مهمه.

+++ دفاع کردن نه وظیفه‌ست نه حق‌ه نه نیاز. فقط یه چیزیه که هست. که باید باشه. سرِ جاش. اونجا که حقی ناحق میشه.

۴+ امشبم ازون شباست که کاش بخوابم تموم شه. یا همون سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی

۵+ تا پرده‌ی خرم زند


کنسرهای دهانی وحشتناک‌ن و خوندن درس هاش دو جون از جون هام کم می‌کنه. هر بار به پسرعمه‌م فکر می‌کنم و زجر بی‌پایانِ مادرش. که فیلم های عروسی‌ش رو میذاره و زار می‌زنه. به سیگار. به الکل. به دود. به مشکی پوشیدن‌ها، به حلوا و خرما. لعنت به مرگ سی سالگی.

 

+ لیلا می‌گه خودتو خیلی محکم بغل بگیر. خودتو بیش از حد دوست داشته باش. جای همه. باشه. بغل. دوستت دارم.

++ کاش زودتر شروع شه دیگه دانشگاه. خسته و کوفته و منتظر. صبح ها پباده رفتن و تند تند گام برداشتن از نبش هفدهم تا سرِ جلال. تاکسی سوار شدن. سربالایی دانشکده رو به سختی طی کردن. آسانسور منفی دو. طبقه‌ی اول. کلاس سوم. ساعت هفت و نیم صبح. پیاده روی از دانشکده تا خونه. سنگگ خریدنِ سر راه. قدم ها رو شمردن تا خونه. دلم تنگه. برای پنجره‌ی اتاقم. برای اتاقم با همه‌ی خاطره های خوب و بدش.

+++ دلم گلدوزی می‌خواد و باید پیِ‌ش رو بگیرم. دلم چوبکاری هم میخواد که پی اونم باید بگیرم. وقت نیست عزیزکم. یعنی هست ولی کم است. برای یه سر و هزار سودا کم است. ولی فک کن kiss رو گلدوزی کنی. قلبم. در واقع یه پیج ایرانی هست که این کار رو می‌کنه و ضعف میرم هر وقت می‌بینم. یه روز می‌دوزم منم.

4+ استقلال خیلی مهمه. بیاین بپذیریم که هرآنگه که استقلال رفت ذلت می‌آید. بعد برای داشتن خودی مستقل بکوشیم. مستقل از تمام هستی. مستقل از هر آن‌کس و هر آن‌چیز که هست.

5+ لعنت به همه‌ی سیگارهایی که تا بحال کشیده‌ام و دیگه نخواهم کشید.


 هر بار که به اشتباه شوقی در دلم رشد می‌کنه و می‌میره، یه جون از جون‌هام کم میشه. یه کم اشک می‌ریزم و سعی می‌کنم قوی باشم. امان. امان.

 

+ ظهر که از خواب بیدار شدم، بین خواب و بیداری، تو حالتی که واقعا نمیدونم خواب دیدن بودن یا خیال کردن یه صحنه هایی که بی‌اندازه براشون دل‌تنگ بودم رو میدیدم. صحنه های دلگرمی. هر چی که بود خیلی واقعی بود.

 

++ فکر کردن به هر گذشته‌ای برای من سخت و دل‌گیره. و احتمالا تا آخر عمر همین خواهد بود. کاش می‌تونستم برگردم به ابتدایی و زندگی قشنگی که داشتیم. شاید می‌شد همه چیز رو جور دیگه‌ای نوشت. چرا همیشه همه چیز فقط از دست میره؟

+++ دلم حسابی درس خوندن میخواد ولی نمیشه. چیزهای جذاب تری وجود دارن که مجال نمیدن.

4+ امان از کیفیت هایی که نیست. که ندارم. قابل بدست آوردنی ها رو باید بدست آورد هر چند دور و دیر. آنچه بدست نمی‌آید هم باید چال‌ کرد. و تامام.

5+ میدنایت ثوتزِ امشب: منظورش چه فرضیه هایی بود؟ ای بابا. کاش فراموش کنم تموم شه. ولی الگوهای رفتاری به همین سو بودن. بنظرم. ای ذهن من. بخواب. ممنانم.

6+ مثلا بپرم به سه چهار سال دیگه.

7+ ولی در کل کاش همواره این شکلی بود و همواره بعد از این این شکلی باشه که شبیه همون فکر و تذکر روز اول فکر کنم.

8+ به شدت به وجود یک برادر در زندگیم نیاز دارم.

9+ چقدر از بعضی رفتارهای خودم در گذشته خجالت می‌کشم. و مثل ناوکی یهو میره تو مغز و قلبم و یه چیزی تیر می‌کشه و از خودم و آدم‌ها خجالت می‌کشم. نتیجه‌ی طبیعی رفتار ها بوده هر آنچه تجربه شده.


پنجره‌ی اتاق من تهِ این کوچه‌ی زشته. همونی که چند تا درخت کچل داره. یه صداهایی از تو کوچه میاد. صدای جذاب یه مرد. شایدم صدای یه مرد جذاب. صداهایی شبیه دعوا. این وقت شب. شایدم سحر. پنجره رو باز می‌کنم. بوی بادمجون سرخ شده میزنه تو دماغم. من همیشه از این پنجره بوی زندگیِ همسایه‌ی طبقه‌ی پایینِ ساختمونِ بغل رو می‌شنوم. گاهی بوی غذا، گاهی سیگار. چون ما تهِ یه کوچه‌ی بن‌بستیم و خونه‌ی همسایه تو موقعیت قائم به خونه‌ی ما قرار داره. مرد جذاب روی موتور نشسته. به نظرم یه سرباز ببغلش ایستاده. و یه زن چادری بغلشون. انگار مرد جذاب پلیسه. آره همین‌ طوره. یه کم به مکالمه ها گوش میدم. چیزی که از مکالمه ها برمیاد اینه که پدری دو ماهه سه تا بچه‌شو تو خونه حبس کرده و مادر میخواد بچه ‌هاشو ببره. بچه‌ها کی رو میخوان؟ مادر. صداشون از پشت در میاد که میگن بابا درو باز کن. میخوایم مادرمونو ببینیم. مادرش میگه 16، 13 و 5 ساله‌ان. پلیسِ جذاب سعی می‌کنه به بچه ها از پشت پنجره آرامش بده. میگه اسمت چیه عمو جون. آروم باش. گریه نکن. درست میشه. ما اینجاییم از چیزی نترس. میتونم برای بچه‌ها اشک بریزم و می‌ریزم. میتونم با قاطعیت آقای پلیس آروم بشم و میشم. بالاخره مرد ماجرا میاد جلوی در. با یه صدای نکره. شایدم صداش اونقدرا بد نیست ولی پیش ساخت‌های ذهنم باعث میشن اونو نکره بشنوم. ادعا می‌کنه که بچه‌ها حبس نیستن و چند وقت دیگه دادگاه قراره حضانت رو تعیین کنه. مودب تر و لفظ قلم‌تر از چیزی که فکر می‌کردم صحبت می‌کنه. کم کم شروع می‌کنه به یاوه‌گویی. میگه: "تو منو جادو کردی که باهات ازدواج کنم. من نامزد داشتم. جادوم کردی. جناب نبین چادر سر کرده، همین بود می‌گفت دستمو بگیر." میخوام روش بالا بیارم. کمی بعدتر هم گفت: "کاری با من ندارین جناب؟ من برم تو؟" و جنابِ جذاب فرمودند که: "وایسا ببینم. با بچه هات بدرفتاری نکنیا." قلبم. کوهِ قابل اعتمادی باید باشه. بلند بالا مرد خوش صدایی که مردانگیش در نریّت نیست. البته که این فقط یه برداشت اولیه‌ست. رفتن که فردا بیان بچه ها رو بگیرن. بچه ها گریان. این چه پدری‌ایه؟ پدری در حبس. یا مثلا پدری برای فرزندانِ محبوس. 

 

+ هر خونه ای یه داستان داره. داستان بیشتر این خونه‌ها درده.

++ انگار داستان شروع خیلی مهم‌تر از این حرفاست. انگار هر چی زمان بگذره مهم‌تر هم میشه. انگار نباید بگی:"دستمو بگیر." و انگارهای دیگر. یاد خ می‌افتم که میگفت انگار اون کلاسیکِ "مردی که عاشق میشه و دختری که معشوق میشه" درست تره و بهتر کار می‌کنه. هر چند که من کاملا موافق نیستم.

+++ من هنوز ایده‌ی درستی درباره شروع ندارم. شروع چه شکلی بود؟ اگر کلاسیک نبود غیرکلاسیک هم نبود به نظرم. ولی چه شکلی باید باشه؟ 

4+ رفتم کاغذ بخرم. دومین بار بود که از این مغازه کاغذ زنگی میخریدم. فروشنده میگه شما اوریگامی درس میدین؟ یا همینجوری درست می‌کنین؟ از سوالش لبخند می‌زنم. نمیدونم چرا.

5+ وی قطعاً یه مرده که مردانگیش در نریّت نیست. حیف.

 


 کرخت و بی حال، زل زده به دیوار، شایدم صفحه‌ی موبایل. حالت تهوعی که همیشه همراه سردردها هست. اشک های گاه و بیگاه. ترس از خواب های آشفته. بهانه‌جویی برای اندک دلگرمی یا امیدی. تلاش بی‌فرجامی برای درس خوندن. بوی کرختیِ پخش تو اتاق، اون گوشه‌ی زشت‌ش. و این زیر. زیر این صندلی که پر از کاغذ رنگیه. خرد شده یا سالم. تا شده یا در انتظارِ تا. ده تا کاغذ برای یه اوریگامی زیاد نیست؟ هست. ولی تهش نگاه می‌کنی و می‌گی: می‌ارزید. می‌ارزید.

 

+ وقتی مامان میگه بیا موهاتو ببافم یعنی حالش خوبه. و زندگی قشنگ میشه. زندگی من وابسته به حال خوب دیگرانه؟ آری، احتمالا. وابستگی شکل بدی از هر رابطه‌ایه. حتی رابطه‌ی من و مامانم.

 

++ باید دنبال ریشه‌ی دلتنگی تو کودکی بگردم. همون نظریه هایی که دونالد وینیکات میده. که ببینم کجای تربیت‌م می‌لغزیده که این حس در من انقدر قوی‌ه. که گاهی از دل‌تنگی برای کلیات و جزییات نفسم بالا نیاد.


آیا من آدمی هستم که دوستی‌ها رو برنتابم؟ واقعا فکر نمی‌کنم همچین آدمی باشم. یا حداقل نمیخوام باشم. شاید دلیل، همون اطمینان نداشتن باشه یا فرست ایمپرشن وحشتناک. که اون روز برام واضح و قابل درکه. ولی میتونم به برخوردهای درست‌تر فکر کنم. خود را در موقعیت فراموش شده قرار ندادن. حال بد جسمی خود را به دیگران گفتن. پذیرفتن اینکه بالا آوردن عیب نیست. فراموش شدنی هم در کار نیست. ولی واقعیت ،با تمام صداقت اینه که هرگز "نفرت" در من نسبت به رفاقت ها وجود نداشته. هرچند که "رفاقت" هم وجود نداشته. چون اصولا انتظار این "رفاقت" مسخره‌ست. چون رفاقت واژه‌ی پیچیده‌ایه و به هر درجه‌ای از دوستی نمیشه گفت. رفاقت نیاز به پیشینه داره. نیاز به بودن داره. نیاز به متقابل بودن داره. که شاید تلاش هم کردم برای همرنگ شدن. که شاید حسِ مسخره‌ای داشتم از اینکه دوست نداره من پیش دوستاش باشم.

تنهایی و قرنطینه فرصت خوبی میده برای فکر کردن. شایدم اور ثینک کردن. زمان زیادی طول می‌کشه تا آدم بفهمه "درست" و "غلط" وجود نداره. که اشتباه وجود داره ولی نسبی‌ه. من آگاهم به اشتباهات. اشتباهات خودم. آیا همه‌ی اشتباهات متعلق به من‌ه؟ خیر. ولی من فکر می‌کنم در طول زندگیم برخورد درستی با آنچه فکر می‌کردم "اشتباه دیگران"ه نداشته‌ام. همه‌ی اشتباهات برای آن‌کس که من الان هستم نیاز بوده. سعی می‌کنم اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم. اشتباهات جدید و جذاب تری وجود دارن برای امتحان کردن. آَشنایی به تله ها و سعی در گیرِ تله های خود نیفتادن. تلاش جذابیه حقیقتا.

دوست داشتم بشه خیلی چیزها رو دوباره تجربه کرد و ساخت. دوست داشتم با من یا مای جدیدتری بشه امتداد یه خط رو صاف‌تر رسم کرد. ولی دنیا با دوست داشتن های من نمی‌چرخه. باید دوست داشتن ها رو تا کنم بذارم تو جیبم و هر از گاهی یه دست بهشون بزنم و بفهمم. که یادم بیاد. به هر حال من چیزی رو تحربه کردم که میلیون‌ها آدم هرگز نمیتونن تجربه‌ش کنن.

نقطه گذاشتن خیلی سخته. پس نقطه نمیذارم

 

+چرا که عشق خود فردا‌ست ، خود همیشه است

|احمد شاملو|


بدترین حال آدم وقتیه که دلش به حال خودش می‌سوزه. که دنبال چیزی برای دلگرمی می‌گرده. برای امید. برای اشک نریختن. برای گذر زمان. برای تخدیرِ اعصاب. برای آرامش. . دنبال جوابی برای سوال هاش. دنبال جستجوی خاطره‌ها. امشب می‌تونم بالا بیارم. از شدت تب. از شدت ناامیدی. از شدت "پس چرا زمان نمی‌گذره؟" حافظی که هر شب خوش میگفت امشب بد میگه. امشب تنهایی از در و دیوار هجوم آورده. لیلا میگه مثل یه مامان باش که میخواد بچشو ببخشه و خودتو ببخش. چی رو ببخشم؟ چی رو باید بخشید؟

امشب "سحر ندارد این شب تار" ترین شب‌‌ه.

امشب کاش ها سر به فلک می‌کشن.

امشب امید ها از هر اتفاق خوبی ناامیده.

امشب نخواستنی ترین آدم دنیام.

امشب سیاه‌ه.

امشب سرِ جنگ با تقدیر ندارم.

امشب همه چیز از ازل غلط به نظر میاد.

امشب می‌خواستم که من نباشم. هیچ وقت من نبودم. یا اصلا منی نبود.

امشب می‌خواستم دختر مامانم باشم. میخواستم تو بغل مامانم بخوابم.

امشب چقدر باید می‌بودی.

امشب تمام من تمام شد.

 

+ تمام دلخوشی این روزا عشق بی‌نهایت بابا و مامان‌ه. که هر دم ترس از دست دادنشون رو بهم میده. من نمیخوام بزرگ شم. میخوام همیشه دختر نه ده ساله‌ای باشم که با باباش کنار اون خیابونه تو اون شهره راه میره و به نظرش هیچ چیزی از دست رفتنی نمیاد.

بابا گل و گیاه می‌کاره و سعی می‌کنم همراهیش کنم. مامان چیزای جدید میپزه و سعی می‌کنم پیشش باشم. تا کی قراره ادای قوی بودن درآورد؟ کی میشه کم آورد و باخت؟ کی میشه دیگه نجنگید برای هیچ؟ 


هیچ چیزی به اندازه‌ی ریختن باور ها و رسیدن به حرف‌های کلیشه‌ای که عمری باهاشون جنگیدی و نادیده‌شون گرفتی سخت نیست. هیچ چیز.

ولی بپذیریم یا نپذیریم کلیشه‌ها گنجینه‌ی سال‌ها و شاید قرن‌ها تجربه‌ هستن. انگار نسل‌ها و آدم‌ها عمرشون رو گذاشتون پای جنگیدن با یه حرف، یا جمله، یا اعتقاد یا نظر یا هر چیزی و تهش همه‌شون شکست خورده‌ن. اینجوری شده که اون حرف و اعتقاد و نظر تبدیل شده به کلیشه. هر نسلی میاد برای جنگیدن باهاش و شکست می‌خوره.

 

+ معنای دقیق واژه‌ی "کول" چیه؟ کول بودن یعنی چی؟ شبیه فلانی و فلانی بودن؟ اگه اینه من نیستم و نمیخوام باشم. در واقع باید به طور جدی دنبال مفهوم این واژه باشم. چون من نمی‌خوام غیرکول باشم.

++فکر کنم نوع کول بودن 28 مطلوب و ایده‌آل منه. بقیه‌ی انواع، شاید نوعی از کول بودن باشن ولی مطلوب من نیستن.

+++ امروز یه دختر غیر کول سمی‌م که خیلی نفرت‌انگیزه. هم نفرت‌انگیز هم نفرت‌پراکن. همینقدر مضخرف. مثل هر روز و هزار روز دیگه از عمرم. 

4+ آیم نات ایناف.


داشتم فکر می‌کردم همه‌ی آدما رو میشه تو طیف سفید تا سیاه دسته بندی کرد. احتمالا هم نمودار توزیع شبیه اکثر نمودارهای طبیعی یه نمودار نرمال خواهد بود با میل به صفر در دو طرف طیف. یعنی احتمالا وجود دارند آدم هایی با مطلق سفیدی یا سیاهی اما بسیار کم‌یاب. انقدر که ممکنه ما در طول زندگیمون هرگز با این افراد برخوردی نداشته باشیم.

تو نگاه اول به نظر میاد واقعا این دسته‌بندی کار کنه. ولی واقعیت این‌طور نیست.عمومِ آدم‌ها در موقعیت های مختلف برخورد های متفاوتی دارند. یعنی اسطوره‌ی صداقت تو ذهن شما می‌تونه تو یه موقعیتی هم دروغ بگه و اسطوره پاکی می‌تونه ناپاک‌ترین کار رو انجام بده. در واقع آدم ها می‌تونن به جای خاکستری بودن ابلق(دو رنگ) باشن. شاید هم تلفیقی از خاکستری‌های با تناژ های متفاوت. و این شاید به واقعیت نزدیک‌تر باشه.

 

+ مامان یه خاکستری‌ه که برای من معلومه کجای طیفه. تو "هر" رفتاری‌ش می‌تونم این رنگ‌بندی رو ببینم و اصولا هیچ‌کاری رو از روی سفیدی یا سیاهی مطلق انجام نمیده. این قابل پیش‌بینی بودن بهم اطمینان میده. شاید هم امنیت. می‌تونم حدس بزنم که در مواجهه با موقعیت x چه برخوردی خواهد داشت و چه حرف هایی خواهد زد. 

++ ابلق بودن آدم‌ها می‌تونه دو طیف متفاوت داشته باشه. از اشهَب (سفیدی که لکه‌های سیاه دارد) تا اَدهَم (سیاهی که لکه‌های سفید دارد). 

+++ یه نفر نوشته: " تالکین میگه: هیچ اتفاقی که برای انسان می‌افته، طبیعی نیست. چون اصلا وجود و حضور انسان، تمام جهان رو زیر سوال می‌بره."  من نمیدونستم تالکین کیه. هنوز هم درست نمی‌دونم. نمیدونم این حرف رو برای چه موقعیتی گفته. ولی من فکر می‌کنم اگه انسان رو طبیعت زاده، هر رفتار اون هم بخشی از طبیعت‌ه. ممکنه با طبیعتِ پیش از بشر هم‌خونی نداشته باشه ولی یه طبیعت جدید ساخته. حتی تمام خرابی هایی که برای محیط ایجاد می‌کنه هم بخشی از طبیعتِ مخربش هست. اگر غیرطبیعی بود، خودش نمی‌تونست الگوهایی قابل پیش‌بینی از خودش در جسم و روح تجسم کنه. به هر حال این کامنت چسبید و فکر کردم بهش. ممنانم.

4+ یه خواب دیدم که نمیدونم اونی که دیدم خواب بود یا اینی که الان هستم و می‌بینم. تا به حال هرگز و هرگز خوابی به این اندازه واقعی ندیده بودم. از وقتی بیدار شدم حس اون خواب همراه منه. حتی تو خواب گفتم: یعنی این خوابه یا واقعیت؟ و یه جورایی بهم اطمینان داد واقعیت‌ه.

5+ چه موسیقی‌ای رو باید برای اون روز انتخاب کرد؟ چه مسیری رو برای پیاده روی؟


در تمام طول تحصیل کلاس موردعلاقه من ادبیات یا فارسی بود. دوره‌ی راهنمایی معلممون که فقط چهره‌ش با چشم های سبزش یادمه و طبق معمول اسمش یادم نیست به من می‌گفت سانی. گاهی هم می‌گفت ولی. بچه‌ها از این صمیمیت‌ش با من حسادت می‌کردن و راستش برای خودم هم عجیب بود. دوره‌ی دبیرستان معلممون عشقِ من بود. یه خانمِ واقعا ناز. به اندازه سخت‌گیر و به اندازه مهربون. و همیشه زیبایی رو در برقراری نسبت‌ها می‌دونست. در متناسب و به اندازه بودن. و خودش متناسب بود. از قضا این معلممون هم منو دوست می‌داشت. سال پیش دانشگاهی معلممون (که نمیدونم چرا یهو از اون سال همه‌‌ی معلم‌ها برامون ارتقاء پیدا کردن به مقام استاد) یه آقای میانسال با سبیل های تقریبا شبیه کلهر بود. استاد رضایی. که نقطه‌ی عطفی تو زندگی اکثر ما بود. که وقتی موضوع کنکور بود و تست انگار جدی‌تر و سخت‌گیرتر از این آدم تو این دنیا وجود نداره. و وقتی موضوع عشق بود و مولانا مهربون‌تر و عاشق‌تر از اون. مدت ها بعد هم هنوز تو خونه‌ش مولاناخوانی برگزار می‌شد و صدحیف که هیچ وقت نتونستم شرکت کنم. 

ازون کلاس صحنه‌های زیادی یادم نیست. من محو استاد می‌شدم. محو شیوه‌ی عاشقی‌ش. شیوه‌ی خوندن و عشق بی‌پایانی که به مولانا داشت. محو اشتیاق صورتش وقتی درباره‌ی مولانا حرف می‌زد.

اون موقع‌ها هر از گاهی به درست و غلط فکر می‌کردم. مثل هر وقت دیگه‌ای که خط‌کش برمی‌داشتم و آدم‌ها، صداقتشون، رنگ رخسار و سرّ درونشون، تفاوت ظاهر و باطن‌شون و سیاهی و سفیدیشون رو اندازه می‌گرفتم‌. من رنگ آدم‌ها رو پیش خودم می‌دونستم. ناخالصی ها رو هم زود تشخیص می‌دادم.اما گاهی می‌دیدم آدم غیرخوش‌رنگی زندگی خوش‌رنگی ساخته. یا گاهی به خط کشم شک می‌کردم‌ گاهی فکر می‌کردم‌ "هر آدمی" و "هر فکری" میتونه درست باشه. هر شیوه‌ای میتونه قابل پذیرش باشه. یه بار همه‌ی جراتم رو جمع کردم و پرسیدم. گفتم استاد ممکن نیست برای رسیدن به هدف، به معشوق، به هر آنچه درستِ مطلق است چندین راه موجود باشه؟ ممکن نیست که "هر چیزی" بتونه درست باشه؟ گفت: نه. یه نه‌ی مطلق بهم داد که از اون روز به نظرم: نه. از اون روز جواب مطلق این سوال نه‌ عه. گفت: "صراط مستقیم" یعنی یک راه راست. بقیه لغزش است و غیر از آن هیچ نیست. از اون روز فکر میکنم درست یک چیز است. و هر آنچه غیر از آن است لغزش است و هیچ. از اون روز تو هر آنچه که فکر میکردم "صراط مستقیم" نبوده دنبال لغزش بوده‌ام. دنبال لکه، ناخالصی، سیاهی. 

 

+الان شک دارم به بودن درست و غلط. شاید تنها دلیلش ترس باشه.

++ ولی خ قاطعانه میگفت درست و غلط وجود نداره. اگه خودش غلط باشه ارزش گذاریِ true  برای گزاره‌هاش هم میره زیر سوال. ولی خب من با فرض false بودن خودش هم ترجیح میدم فکر کنم گزاره‌هاش true هستن. چون اگه false باشن من خیلی از دست میدم‌.


چند روزه در بی‌قرار ترین حالت خودمم. هم‌چین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار می‌کنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس می‌کنه. سعی می‌کنه بی‌هوا بوسم کنه و بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همه‌ی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر می‌کنه.

همه ازم انتظار دارن قوی باشم.

همه حرف‌های قشنگی بهم می‌زنن.

ولی سخته. من از عهده‌ی این همه مسئولیت. این همه قوی بودن برنمیام.

فقط می‌خوام دختری باشم که با آرامش می‌شینه رو تختش، موهاشو شونه میکنه، رنگ لاکشو عوض می‌کنه و به معشوقه‌ش فکر می‌کنه. این ضعیف بودنه؟ نمیدونم.

 

+ بغض، بغض، بغض

++ نمیدونم باید ارزو کنم پارسال این موقع‌ها بود یا نه. حس می‌کنم نه یک سال، که یک عمر گذشتهکافی نبودن برای هیچ‌چیز.

+++ سین میگه کافی نیستم برای هیچ‌چیز. یعنی همه‌ی آدم ها کافی نیستن برای هیچ چیز؟

۴+ به بیسیک ترین شکل ممکن می‌خوام شروع به فلسفه خوندن بکنم. بیسیک ترین. در حد فلسفه معربِ فیلوسوفیا به معنای فیلو=دوستدار، سوفیا=دانایی است. از خودم خجالت می‌کشم که در این سن باید از بیس شروع به فلسفه خوانی کنم.

۵+ خیلی مسخره‌ست که رانندگی کردن برای من انقدر بولد شده. حتی تبدیل به یکی از اهداف امسالم شده. به زودی مسافت هدفم رو تتهایی طی خواهم کرد.


هر بار که جلوی این آینه میشینم، که از خونه‌ی ننه‌ی خدابیامرز آوردم و خیلی دوستش دارم، تو مغزم تکرار می‌کنم: تو ترجمان جهانی، چه می‌بینی؟ من اگه ترجمان جهان باشم درستم؟ آدم‌ حسابی چه شکلیه؟ برای چی جنگیدم و می‌جنگم؟ کدوم مفهومه که نمی‌خوام شرمنده‌ش باشم؟ کدوم انسانه که ارزشش رو داره؟ و هزار فکر و سوال دیگه. این غایت منه. هر روز یک قدم برای حسابی‌ بودن. خیلی بهش فکر می‌کنم و به گمانم این چیزیه که در ورای هر مفهومی که به زندگیم اضافه می‌کنم در جست‌وجوش هستم‌. هدف غایی لقب‌ها و تلاش‌ها. امیدوارم که بتونم.

 

+ دلم به طرز عجیبی برای ننه تنگ شده. ننه مهربون بود. ما رو خیلی دوست داشت. تنها بود. کاش اونموقع که زنده بود عقلم بیشتر میرسید. 

++ وقت‌هایی که بابا زنگ می‌زنه و حرف می‌زنیم دلم در جا براش تنگ میشه. حتی تنگ نه، مچاله میشه. در لحظه میترسم که اگه نباشه؟ به یقین باارزش‌ترین دارایی من تو زندگیم این دو نفر بوده‌ن و هستن. من به همه‌ی این چیزی که داشتم، هستم و هویت منه افتخار می‌کنم. همه‌ی چیزی که من رو آدمی که هستم (با هر کم و کاستی) کرده.

+++ آخرین واژه‌ی رایجی شده تو این روزهای من. آخرین روزهایی که صبح با شب‌زی حرف می‌زنم. آخرین روزهایی که شیرکاکائو کیک خوران میرم دانشگاه‌ آخرین روزهایی که یاس بغل دانشگاه رو بو می‌کنم‌. آخرین روزهایی که این پنجره، اتاق مال منه. و هزاران هزار آخر دیگه. دلم خیلی تنگ میشه. خیلی زیاد. در گذر بودن زندگی زیباییه. مطلق زیبایی. دلتنگی به خاطر زیباییشه. شاید هم همیشه واژه‌ی رایجی بوده. آخرین چایی، آخرین آغوش، آخرین حرف زیبا. آخرین اردیبهشت. آخرین‌ها. لعنت به آخرین‌ها.

4+ اگه این دل‌گرفتگی غروب شب امتحان رو کمرنگ در نظر بگیریم، این ورژن از خودم چیزیه که خیلی دوستش دارم. این ساناز سانازیه که بغلش می‌کنم و بهش آفرین می‌گم. این راه راهیه که دوست دارم برم و امید و انگیزه بهم میده. من و پوچی با هم نمیسازیم. پوچی مفهوم بیهوده‌ایه. مشغول بیهودگی بودن خسران‌ه.

5+ آدم‌های ایده‌آلم نه گذشته و نه حال و نه دیگران براشون مهم‌ بوده یا هست. چیزی‌ که میخوان رو میسازن یا بدست میارن. منم همین بوده‌م به گمانم. در روزهای زیادی از زندگیم‌. برای چیزهایی که خواستم زور زیادی زده‌م. فارغ از حرف و نظر دیگران. فارغ از هر چیزی جز من. و این آدمیه که من میخوام باشم و مدل آدم‌هایی که من میخوام اطرافم باشن.

6+ میگه تو روزی داری تو این کار. از وقتی اومدی روزی اومده. میخندم به حرفش. میگه دخترت خیلی زود فروش رفت. یه خانمه اومد گفت اینو می‌خوام. خنده‌م قطع میشه. خوشحالم، ناراحتم، می‌خندم، گریه‌ می‌کنم. نمی‌دونم. خوبه که کسی اومده انگشت گذاشته روش. بده که من نه خودش رو دارم و نه عکسش رو. همه‌ی این خوب و بد و خنده و گریه کنار هم جالبه. بامزه‌ست. خوبه. خوشحالم برای این اتفاق زیبا. برای این دست‌ها که دارم. دوستشون دارم.

7+ تب و تاب اردیبهشت رو دوست داشتم. تب و تاب زور زدن برای خوشحال کردن. برای ساختن. برای خریدن. جست و جوی هر چیز بامزه‌ای که لبخند به لب بیاره. امان و صد امان.

8+ بریم توت بچینیم بخوریم؟

 

9+ درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟
حسین منزوی

 

10+ و باد می‌بردش سو به سو، چه می‌بینی؟

11+ از حیف شدن‌ها حسرت می‌خورم. چیزی که برای خودم نگه داشتم جای خوبی محفوظه. فکر کردن به اینکه حیف شدیم و در چه مسابقه‌ی بیهوده‌ای باختیم و به چه باختیم غمگینم می‌کنه. به هر آنچه که نباید می‌باختیم. به هر آنچه که دست من نبوده. باختیم و باهمِ تنها شدیم. گمان نمی‌کنم ماجرا در سمت دیگر هم متفاوت بوده باشه. شاید هم گمان احمقانه‌ایه ولی گمانه. هنوز و در پس روزها و ماه‌ها اشکی می‌ریزه و غمی میگیره و ترسی از فراموشی. این همون باهمانِ تنهاست. بودن دیگه ممکن نیست. دوباره قید ناممکنی‌‌ه. و این بلوغ رو بعد از ماه‌ها و قرن‌ها در خودم حس می‌کنم. حس نابی‌ه. پذیرش حس‌ها در حضور عدم و ناممکنی. اگه کسی جام رو گرفته باشه چی؟ نمی‌دونم. خلاصه که من همینم. همین واژه که بیان می‌کنم. همین واژه‌ی عشق که دلتنگشم. همین حس‌هایی که در من بوده‌ند. در من هستند. اگه واقع بین باشم یه روزی همین هم تموم میشه ولی تا هست لذتش رو میبرم. بی‌سانسور. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها